سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نقشی از پاییز....

به نام او...

هوس کرده بودم نقاشی بکشم... طرحی از رویاهای سوخته ام... چه طرحی میشد.... دستم به قلم نرفته

... آه .... قلبم تیر کشید.... کاغذم را شاید تنها برای ارامش و بی هدف سایه روشن میزدم... ولی زیاد

هم بی هدف نبود... سایه روشن از ارزوهای به گل نشسته ام می زدم... خسته بودم.... احساسم

میلرزید... قلم نقش میزد... نمی دانم چرا خط خطی نقش میزد.... دلگیر بودم.... چرا کاغذم خیس شد...

 کی باران گرفت؟ باران؟ سقف!!! این باران نبود.... دوباره چشم های من هوس اب بازی کرده بودند...

 قلم نقش می زد.... باز هم سیاه.... چرا من مداد رنگی ندارم.... چرا اسمانم تا به حال رنگین کمان به

خود ندیده... تمام شد.... ولی .... اه.... پس چرا طرحم غمگین شد.... کو ستاره..... کو دشت.... کو

لبخند آن کودک بازیگوش.... پس من؟؟؟ خدای من.... چقدر خستم.... طرحم هزار تکه شد مثل قلب بی

 کسم.... و ان هزار تکه..... سوخت و خاکستر شد.... و من ان را به بائ سپردم.... نقشی ازپاییز زنگیم

بود که را حت فنا شد... به راحتی خوردن ابی..... دیگر نقش نمی زنم....آه خدا .... قلبم..... قلم را

 زمین نگذاشته تیر کشید....


+ نوشته شـــده در دوشنبه 91/5/23ساعــت 12:36 عصر تــوسط یاسمین | نظر