سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دخترک...

به نام او...

تنها نشسته بود و زانوهای خسته اش را بغل کرده بود...

دویوانه وار خودش را دلداری میداد..

دخترکی که اسمانش را تنها پناهش ابری کرده بود...

اسمان چشمانش میغرید و...

تن ناتوانش میلرزید...

اه میکشیدو بغض کرده یخ زدنشان را تماشا میکرد...

دست دراز میکرد برای چیدن ستاره هایی که شاید دلشان سوخته بود...

که همه شده بودند سهیل...

دخترک چشمانش خواب داشت خوابی که در آن..

بی پروا بخندد...

خوابی که در ان اسمان ابری نباشد..

خوابی که در ان تنش اغوش مادر را حس کند...

دخترک غم اشت...

ولی قده تمامه داشته های دیگران صبور بود...

دخترک بسترش زمین بی منتهای خدا بود...

سقفش اسمان ابی خدا...

دخترک...


+ نوشته شـــده در سه شنبه 92/6/5ساعــت 3:31 عصر تــوسط یاسمین | نظر