سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
این زمان نشسته با خدا...

صدای پای احساس می اید... احساسی نو از حضوری نو... حالا که هیچ کس نیست برای ویران کردن احساسم چقدر خدا نزدیک است.. دیگر هوای اتاقم سرد نیست ... دیگر احساسم تهی نیست.. دیگر صدای احساسم در گلویم خفه نیست... حالا جرات فریاد دارم ... حالا می توانم احساسم را فریاد بزنم ... دیگر برای پاک کردن اشکانم نیازی به دستانم ندارم.. وقتی روی سجاده می چکند دست ها جرات بلند شدن ندارند... دیگر خدا هست و هیچ کس نیست... خدا ناز دل شکسته ام را می کشد... عشقم را سرزنش نمی کند ... گوش می دهد و اجابتم می کند... خدا روحم را نوازش می دهدهمین بس نیست برای منی که سالها از او دور بودم...؟!!!

هنوز سجاده پهن است ... هنوز من روی سجاده نشسته ام و زانوهایم را در آغوش گرفته ام و بر سر نوشتی که نمی توان آن را از ر نوشتش می گریم... خدا به من نزدیکتر شده است یا نمی دانم شاید من به او نزدیکتر شده ام ...اما هنوز جرات ایستادن ندارم... نمیدانم بعد از نماز دوباره دلم هوای خدارا می کند یا نه... می ترسم دیگر سراغش را نگیرم ... کاش خودش دستم را بگیرد تا بلند شوم .... کاش...!

می ترسم نگاهم را از روی سجاده بردارم و وقتی دوباره عزم نگاه کردنش را می کنم دیگر نباشد... می ترسم این احساس پاک ، این فضای عارفانه ، این اتاق پر از خدا فقط سراب باشد و بس... می ترسم خواب باشم و این ها رویایی بیش نباشد ... کاش دستی محکم روی صورتم میزد تا بفهمم خوابم یا بیدار...؟

حال که به درون خود نگاه می کنم می بینم هنوز هم ضعیف و نا امیدم... هنوز به خودم شک دارم... می ترسم احساسم را نا امید کنم... بیچاره تازه زخمش کمی آرام گرفته می ترسم زخمی ترش کنم...

من زیر غصه دفن می شوم... من آخرش روی سجاده م جان میدهم بی آن که نمازی گذراده باشم... من آخرش زیر بار دلتنگی له می شوم... آه...

این زمان نشسته بی تو با خدا               آن که با تو بود و با خدا نبود

می کند هوای گریه های تلخ                  آن که خنده از لبش جدا نبود

(مشیری)                                                                                                                                  التماس دعا


+ نوشته شـــده در دوشنبه 90/12/8ساعــت 6:22 عصر تــوسط یاسمین | نظر
صدام کن...

به نام معبودم...

ساعت هاست پشت شیشه ی باران زده ی خیالم منتظر صدای روح بخش خدا هستم ... منتظرم تا دوباره نسیم نفسش را به سویم حواله دهد تا جانی دوباره از روح پاکش بگیرم ...

سخت هوای وجودم مسموم است و تن خاکی و روح با ارزش از جنس خدایم را به تکاپو انداخته است ..............

نمی دانم در سال های پاییزی ام چند بار اشک با ارزش معبودم را در آوردم ؟ نمی دانم چند بار دستان پر توانش را که برای یاریم ، برای پاک کردن چشمان خیسم به سویم آمده بود را پس زدم....؟ اما می دانم بد کردم که بد دیدم....

نمی دانم چند بار صدایم زد و دست هایم را محکم روی گوش هایم گذاشتم تا نشنوم؟ اما حالا... حالا که سکوتست و ویرانی .... حالا که صدایی جز صدای تیک تاک ساعت و ضربان قلب من و گاهی هق هق های آرام بغض آلود یک دل شکسته شنیده نمی شود چرا؟ او که حالا می داند سخت منتظرش هستم و نیازمند نسیم نوازش گر نفسش چرا صدایم نمی زند....

ساعت هاست روی سجاده ام نشسته ام ... چرا توان ایستادن ندارم... آری............................ می ترسم........ می ترسم دستانم را پس بزند .... می ترسم سجده ام خریداری نداشته باشد می ترسم  دیگر اشک ندامتم را نبیند می ترسم دیگر بنده ی کوچکش را نبیند... امید را باور دارم اما با ناتوانیم چه کنم؟!!

                                                                                                                      التماس دعا....


+ نوشته شـــده در یکشنبه 90/12/7ساعــت 4:2 عصر تــوسط یاسمین | نظر
یک یادگاری دیگر...!!!

به نام او...

چه توانایی داری ستاره ی من ... من در مقابل طوفان رفتنت تاب اوردم با سیلاب نیامدنت کنار آمدم با زلزله ی خنده های مستانه ات با او ویران نشدم اما فریادت مرا شکست ... آری تو بزرگی ولی شاهکار نکردی ، گل نزدی ستاره! تنها دل کوچکی را شکستی که فقط بزرگترین آرزویش دیدن لبخند های زیبای تو بود ...

بزرگترین تبریک برای تو که توانستی صدای دل مرا دربیاوری... موفق شدی، شکست... خوش حال باش ، این از بزرگی توست... دوست داشتنی تر شدی و بزرگتر قهرمان.. از عشقت بیزار نیستم چون دیشبم با تو سحر شد هرچند از راه دور ولی با تو سحر شد... همین بس است برای من تنها.. ولی چه طور می توانی دوباره بخندی با دلی که از من شکستی با نام و یادی که از من گرفتی ... خیلی بد تنبیه م کردی آن هم به گناه نکرده... دو قدم فاصله ات را از منی که مشتاق آمدنت بودم بیشتر کردی دیگر حتی کفشهایت را که نگاهم از شرم با تو بودن رویش گره خورده بود نمیبینم... چرا فریادت را با فریاد جواب ندادم...؟؟؟ چرا سیلی توهینت را با نوازش عشق جواب دادم ؟؟؟ چرا باز هم نگفتم دوستت دارم؟؟؟ چرا باز تو احساسم را نفهمیدی؟؟؟ چرا حرفم به اندازه ی غریبه ای برایت خواندنی نیست ؟؟؟ چرا مرا نمی بینی؟؟؟

دیدارمان باشد به قیامت اما نه برای شکایت تک ستاره ی من برای زیارت چشمان گیرایت و برای دیدن دوباره ی روی ماهت... دل شکسته ام را بند نمی زنم تا از تو یک یادگاری دیگر داشته باشم تا لحظه های بی کسی ام را پر کند... اما...

نه تو همان بهتر که بخندی شاید من راحت تر از نفس مسموم بی چاره ام بگذرم... و دم و بازدم هایم را جا بگذارم... دیشبم را هرگز فراموش نمی کنم تک ستاره در هفت آسمان بی رنگم...

                                                                                                 تو لحظه های پر رنگ معنوی تون یه دل

                                                                                            فراموش نکنید از دعا بی نصیب نزاریدش....!!!!


+ نوشته شـــده در پنج شنبه 90/12/4ساعــت 1:28 عصر تــوسط یاسمین | نظر
آخرین نفس...!

به نام او...

وقتی چشارو نور میزنه دستا سایه بانش می شن ... وقتی چشا خسته می شن پلکا پناه گاهش می شن... وقتی چشا از اشک خیس میشن بازم دستا کمک حالن و برای دلداری به طرفش دراز می شن ... چشا هیچ وقت تنها نمی شن، حتی اگه دستی برای یاری نباشه زانو ها به وقتش جون می گیرن وقتی زانویی نباشه پلکا به دادش می رسن ............

اما وقتی دلو نور عشق می زنه دسته معشوق لازمه تا سایبانش بشه یا وقتی خسته می شه لالایی معشوق لازمه ... اگه معشوق نباشه هیچ دسته دیگه ای دل عاشق بی چاررو آروم نمی کنه و نمی تونه خوابش کنه و عین بچه بهونه گیر می شه ... خودشو تو سینه به درو دیوار می زنه و بی طاقت میشه، بی تاب می شه، سرگردون می شه و حتی گاهی راضی می شه که دیگه نتپه... بیچاره دل مجنون  که آخرش به ایستادن راضی شد بیچاره دل من که آخرش به ایستادن راضی می شه...

بیچاره دل من که عشق و با تنهایی تجربه کرد عشق بچگی رو... قلب کوچیکه من نصیب کسی شد که خیلی واسه قلب من بزرگ بود و با هر نفس و هر پاییز که قلبم جای بیشتری خالی می کرد روح اون ستاره بزرگ تر می شد ...

دیگه راه نفس کشیدن نداره دیگه تو سینه بند نمی شه از جاش ناراضیه... کاش از قفس من آزاد شه... کاش زودتر...!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


+ نوشته شـــده در چهارشنبه 90/12/3ساعــت 7:57 عصر تــوسط یاسمین | نظر
شب بی سحر...

به نام او...

نمیدانم گریستن لحظه ی آخرش را باور کنم یا خنده های مستانه ی او با عشقش را ... نمی دانم رویای دوست داشتنش را باور کنم یا کابوس نخواستنش را... نمی دانم به جرم نکرده مجازات کردنش را باور کنم یا حامی بودنش را... نمی دانم خشمش را باور کنم یا مهرش را...

نمی دانم کجای قصه ی او جای دارم؟ نمی دانم نگاهم را از دیده ای که می پرستمش بگیرم یا نه... حتی نمیدانم قلبم را او شکست یا نه...

چقدر ویرانم......... چقدر شبیه سایه ی سرگردان و کمرنگ یک رویای ویران شده ام... چقدر مجهولم..... کاش کسی حلم می کرد.............. کاش کسی می گفت من کجای این ماجرای غم انگیز را نوشته ام.......... دلم گواهیه بی کسی می دهد... نمیدانم چقدر بودنش را باور داررم اما باور دارم یعنی به یقین رسیده ام که نیست که نخواهد بود که حتی اجازه ی حس کردنش در خیالم را هم ندارم...

به اندازه ی روزهای اول رفتنش امشب بی تابم... کاش مرا، دلتنگی ام را، ویرانی ام را می دید...کاش می دانست که پا فراتر از محدوده ای که قرارمان بود گذاشتمو عاشقش شدم... کاش می فهمید که عذاب می کشم وقتی از چشمان جادویی حرف می زند کاش معنی سکوتم را می فمید کاش می فهمید که از درون می شکنم ............... کاش من اجازه ی فریاد داشتم تا عاشقیم را دا می زدم تا اویی که نمی داند، بداند........

دلم به حال خودم می سوزد کمی معصومانه عشق بازیشان را بی هیچ حرکتی به تماشا نشسته ام...

کاش می فهمید.............

                                                                                                                               التماس دعا


+ نوشته شـــده در سه شنبه 90/12/2ساعــت 9:19 عصر تــوسط یاسمین | نظر
<      1   2