سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
گناهی ندارد.... می دانم....

به نام او...

 

محو تماشای او شدن گناهی ندارد.... می دانم....

مات نگاهش شدن گناهی ندارد... می دانم....

شرم از حضور پاکش شدن گناهی ندارد... می دانم....

دلداده اش شدن گناهی ندارد ... می دانم...

سنگش را به سینه زدن گناهی ندارد...باز هم می دانم...

اما مانده ام محو تماشای کدام چهره شوم ...؟ وقتی غائب است...

مات کدامین نگاه شوم ...وقتی دریغ کردست...

شرم از کدامین حضور را بپذیرم ....وقتی پنهان است....

 

چگونه دل دادمش وقتی نیست؟؟ مانده ام دنبالش روی زمین بین آدم ها بگردم... یا در

آسمان... بین... بین فرشتگان...

مانده ام برای صدا زدنش فریاد لازم است... یا دله سوخته ... مانده ام کی عزم بازگشت دارد...

ما که روی زمین غریبیم ترسم از آن است که غریب هم فنا شویم.......

                                                                       


+ نوشته شـــده در یکشنبه 91/1/20ساعــت 11:31 عصر تــوسط یاسمین | نظر
خدا را چه دیده اید..

به نام او...

 

کمی آرام تر ... هیاهو کم کنید... کمتر فریاد بزنید... شاید کسی مجال فریاد می خواهدو نمی

دهیدش... شاید کسی دستی را گم کرده... آی آدم ها آرام تر ... بگذارید گم شده اش را صدا

بزند... سکوتی که به آن وادارش می کنید عذابش می دهد... بس کنید... بگذرید از این فریاد

های بیهوده... شدهاید مثل کودکی که از انعکاس صدایش خوشش آمده و بیهوده هیچ کس را

صدا می زند... شاید کسی به فریاد بی انعکاس محتاج با شد... دنیای ما شده دادگاه بی

قاضی ... چرا بیهوده هم را متهم می کنید و فریاد می کشد؟ کمی صبور باشید محکمه

رسمی می شود... قاضی می رسد... حکم میدهد... به عدالت اجرا می شود... صبور باشید و

بترسید از حکم نهایی... بگذارید دست ها هم دیگر را پیدا کنند ... کمی سکوت کنید... شاید

دستی هم شما را پیدا کرد .... خدارا چه دیده اید...

بگذارید در فریاد زدن هرکس سهمی داشته باشد


+ نوشته شـــده در یکشنبه 91/1/20ساعــت 6:52 عصر تــوسط یاسمین | نظر
ما غریبه ها...

به نام او...

فریاد غریبه ها همیشه در سکوتی محو خفه می شود... و سکوتشان درنگاهی خلاصه... وچه 

دردیست غریبه بودن بین آشنا ترین ها ... غریبه بودن بین کسانی که زبانت را می فهمند اما

معنی کلماتت را نه... غریبه ای که زبانش نا آشناست درد درک نشدن را حس نمی کند تنها

سختی نفهمیدن روی دلش سنگینی می کند...

اما من غریبه ای با زبان و لحنی آشنا با چهرهای هم رنگ و با احساسی آشنا درد درک نشدن

دارم... اما من جنونی شبیه عشاق بی زبان دارم... من به سکوتم رنگ آبی می زنم تا آن را با

آسمان بفهمی... من به دردم سیاه می زنم تا آن را در شب پیدا کنی... من خیالم را سبز می

زنم تا در دشت بیابیش... و به عشقم قرمز می زنم تا با رز ببینیش...

من زبان احساسم را با رنگ های آشنا، آشنا می کنم تا درکش کنی ... ما غریبه ها عقده درک

شدن داریم... عقده ی آشنا شدن... عقده ی فریاد شدن...

انقدر سکوت کردیم دیگر سکوتمان کهنه و رنگ پریدست... ما غریبه ها جایی برای فریاد می

خواهیم...... همین و بس..........


+ نوشته شـــده در شنبه 91/1/19ساعــت 9:58 عصر تــوسط یاسمین | نظر
یک نفس تا حرم...

 

به نام او....

شیشه ی پنجره را باران شست.... شیشه را شست... شیشه پاک احساسم را شست... غبار دلتنگی

را شست... لکه ی سیاه انتظار را شست... دیوار کاهگلی غرورم را شست...... سبزه ی عید گره خورده

از آرزوهای زیبایم را شست یاد تورا هم شست اما شستو پاک تر از دیروز دوباره روی سکو زیر سایه عشق

باقی گذاشت... ! باران حتی ردپاها را هم شست.... دیگر به فکر فاصله ها نیستم... همه چیز نزدیک

است... فقط یک قدم ... یک قدم تا خدا... یک قدم تا دریا... یک قدم تا عشق... یک قدم تا آرزو... و.... و یک

نفس تا حرم... انگار سبزه های گره زده کارشان را کردند... انگار خوب گره زدم... انگار ضامن آهو ضامنم

شده... هنوز باور نکرده ام که امضا کرده... نمی دانم تا روز موعود نفس می کشم یا نه .... نمی دانم امضاء

اخر زده می شود یا نه ... نمی دانم عمرم به دراز کردن دستی برای گرفتن ضریح می رسد یا نه... شمارش

معکوس گاهی طولانی تر از ثانیه هایی ست که گذشته... انگار بهار در اینجا را هم زده... سراب نیست...

رویا نیست... آرزو نیست... داستان نیست...واقعا بهار آمده... خود بهار است ........بهار

آمده................................


+ نوشته شـــده در شنبه 91/1/19ساعــت 2:57 عصر تــوسط یاسمین | نظر