سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آسمانی ابی تر از اسمان خدا نیست......

به نام او...

خواستم برای خودم اسمان بسازم... اسمانی به وسعت سقف اتاقم....

می خواستم منحصرا ستاره ای داشته باشم تا برای چیدنش منت شب را نکشم...

به خورشید اصرار نکنم که غروب کن...

که به دریا بگویم فکر کردی فقط خودت اسمان داری...

اری ... درست... آسمان من کوچک... ولی همین بس که در چشمان قهوه ایم جا میشود..

ولی همین بس که مجبور نیستم با کسی قسمتش کنم...

همین بس که اسمانم هیچ گاه ابری نمی شود..

آسمان ساختم.... سقف اتاقم ابی شد... با ستاره های خیالی...

اما تنهایی لذتی نداشت... دیگر همین بس هایم برایم لذتی نشت...

تمام کیف زیر چتر آسمان رفتن به قسمت کردنش با دیگران بود...

یا این که هرچه چشم بچرخانی از وسعتش کم نشود...

که چشمانت تا دور دست ها برود ولی اسمان بی پایان باشد...

انگار اسمانم روح نداشت وقتی نمی توانستم برای ستاره چیدن منت شب و خورشیدو ثانیه را بکشم

انگار روح نداشت وقتی میدانستم دیگر چشمی دنبال اسمانم نیست...

آسمان خدا همتا ندارد.... هیچ اسمانی ابی تر از اسمان خدا نیست به راستی............


+ نوشته شـــده در چهارشنبه 91/5/25ساعــت 3:39 عصر تــوسط یاسمین | نظر
نقشی از پاییز....

به نام او...

هوس کرده بودم نقاشی بکشم... طرحی از رویاهای سوخته ام... چه طرحی میشد.... دستم به قلم نرفته

... آه .... قلبم تیر کشید.... کاغذم را شاید تنها برای ارامش و بی هدف سایه روشن میزدم... ولی زیاد

هم بی هدف نبود... سایه روشن از ارزوهای به گل نشسته ام می زدم... خسته بودم.... احساسم

میلرزید... قلم نقش میزد... نمی دانم چرا خط خطی نقش میزد.... دلگیر بودم.... چرا کاغذم خیس شد...

 کی باران گرفت؟ باران؟ سقف!!! این باران نبود.... دوباره چشم های من هوس اب بازی کرده بودند...

 قلم نقش می زد.... باز هم سیاه.... چرا من مداد رنگی ندارم.... چرا اسمانم تا به حال رنگین کمان به

خود ندیده... تمام شد.... ولی .... اه.... پس چرا طرحم غمگین شد.... کو ستاره..... کو دشت.... کو

لبخند آن کودک بازیگوش.... پس من؟؟؟ خدای من.... چقدر خستم.... طرحم هزار تکه شد مثل قلب بی

 کسم.... و ان هزار تکه..... سوخت و خاکستر شد.... و من ان را به بائ سپردم.... نقشی ازپاییز زنگیم

بود که را حت فنا شد... به راحتی خوردن ابی..... دیگر نقش نمی زنم....آه خدا .... قلبم..... قلم را

 زمین نگذاشته تیر کشید....


+ نوشته شـــده در دوشنبه 91/5/23ساعــت 12:36 عصر تــوسط یاسمین | نظر
شبی که نمی دانم چه شد؟!!

به نام او....

دیشب بی خواب شده بودم انگار... نمی دانم چرا دلم هوای بچگی اش را داشت.... هوای لالایی با صدای

 مهربان مادر ....

او هم انگار دلش مانده بود یک لالایی بخواند ولی مخاطب لالایی اش خواب بود انگار....

مخاطب قدیمی اش هم که دلش لالایی می خواست کمی بزرگ شده بود گویا....

ولی افاقه نداشت .... دل هردو بی تاب گفتن و شنیدن بود بی بهانه....

چرا مادر شروع نمی کرد...؟ اولش را از یاد برده بود شاید.... ولی مگر میشد...

کمی صبر کردم... صبر... صبر............ نه خیال نداشت سکوتش را بشکند... من یادم بود چه می

خواند...... اولش را خواندم.... چه بود؟........................ مادر ،مادر، مادر.................... دیشب

خواب بابارو دیدم دوباره.... باز فکر کودکی ام چرا خواننده خواب پدرش را با لبخند دید؟؟؟؟؟ چرا مادر

 ندید چرا او دید؟ ......... نمی دانم...... یعنی هنوز نفهمیدم......

چرا صورتم خیس شد..... گریه چرا؟... اصلا چرا صدای مادر می لرزید؟؟؟؟؟؟ نمی دانم....

شاید دلتنگ است..... نمی دانم....

گفتم دلتنگ.... من دیشب نیمی از دلتنگی هایم  را در هیئت جا گذاشتم.... عجیب نبود که آماده ی پرواز بودم بس که سبک شدم....

چیز دیگری هم ماند در زیر العفو های هیئت.... آرزوهایم جا ماند گویا...

باید برگردم پیدایشان کنم ..... بی آرزو حوصله ام سر می رود....

مادر همچنان می خواند.... کجایش بود.... نگاش کردم به روم خندید.... صداش کردم صدام لرزید....

چرا... هنوز نمی دانم چرا صدایش لرزید مگر او پدر نبود؟؟؟ نمی دانم....

بی اختیار نگاهم به آسمان رفت... پرسشگر به اسمان خیره شدم.... راستی رفیق، ستاره ی سهیلم چه

 شد؟..... منتظر خبری از کسی نبودم..... نمی دانم شاید فقط دلتنگ خود ستاره ام بودم....

و مادر همچنان می خواند که من خوابیدم.... راستی احیا چه شد؟ بخشیده شدم؟ .......... نمی دانم....

یعنی هنوز فرصت نکردم بفهمم.............


+ نوشته شـــده در یکشنبه 91/5/22ساعــت 3:1 عصر تــوسط یاسمین | نظر
به دوری و دوستی سزاوارتری...

به نام او...

خیلی وفت ها دلم می خواست از تنهایی شکایت کنم.... دلم می خواست داد بزنم من تنهام چرا نمیاید با

 سروصداتون با شورو هیجانتون ، با خنده هاتون خلوت من و بهم بزنین.... اما الان می خوام تنها باشم

 ....

داد بزنم آهای آدم ها ترکم کنین.... شما ادم ها داشتنتون تو خیال مقدس تره.......

 شما آدم ها توی خیال واسه اونی که داشتنتون آرزوشه احترام قائلید.... ولی وقتی باشید نه...

با حرفاتون با نگاهتون می رنجونید....

لیاقت واقعی بودن و واقعی شدنو ندارید.... محبت که میبینید گم میشید....

یادتون میره تا منی نباشم واسه دوست داشتنتون....

واسه بزرگ جلوه دادن روحتون....

شما همون آدم های از جنس خکی که بودین هستین.... تنهام بذارین.....


+ نوشته شـــده در شنبه 91/5/21ساعــت 5:21 عصر تــوسط یاسمین | نظر
بهای یک توهین....

به نام او....

این بار جنس نوشته هایم کمی فرق دارد... کمی ناجنس شده....

شاید چون تیغ سرزنش و توهین را به نا حق دارم روی شاهرگ نازک غرورم حس می کنم....

در شانزدهمین تابستان زندگی ام طعم تلخ توهینی را چشیدم که هیچ گاه نخواستم به بودنش فکر کنم...

صفتی را برایم بکار بردند که با وجود همه ی احساسات بچگانه و عاشقانه و صادقانه ام نخواستم که

باشم....

از حجب و حیا حرف میزنی و نمی دانی قسمی از این اصل که امر به معروفش می کنی عفت کلامیست که نداری....

با این همه ادعای مردانگیت هنوز نمی دانی که دلشکستن از اصول مردانگی نیست....

ناشناس من هم خدایی دارم به بزرگی آسمان ها و زمین انقدر که ادعایت در بزرگیش گم می شود...........


+ نوشته شـــده در چهارشنبه 91/5/11ساعــت 10:55 عصر تــوسط یاسمین | نظر
   1   2      >