سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شب بی سحر...

به نام او...

نمیدانم گریستن لحظه ی آخرش را باور کنم یا خنده های مستانه ی او با عشقش را ... نمی دانم رویای دوست داشتنش را باور کنم یا کابوس نخواستنش را... نمی دانم به جرم نکرده مجازات کردنش را باور کنم یا حامی بودنش را... نمی دانم خشمش را باور کنم یا مهرش را...

نمی دانم کجای قصه ی او جای دارم؟ نمی دانم نگاهم را از دیده ای که می پرستمش بگیرم یا نه... حتی نمیدانم قلبم را او شکست یا نه...

چقدر ویرانم......... چقدر شبیه سایه ی سرگردان و کمرنگ یک رویای ویران شده ام... چقدر مجهولم..... کاش کسی حلم می کرد.............. کاش کسی می گفت من کجای این ماجرای غم انگیز را نوشته ام.......... دلم گواهیه بی کسی می دهد... نمیدانم چقدر بودنش را باور داررم اما باور دارم یعنی به یقین رسیده ام که نیست که نخواهد بود که حتی اجازه ی حس کردنش در خیالم را هم ندارم...

به اندازه ی روزهای اول رفتنش امشب بی تابم... کاش مرا، دلتنگی ام را، ویرانی ام را می دید...کاش می دانست که پا فراتر از محدوده ای که قرارمان بود گذاشتمو عاشقش شدم... کاش می فهمید که عذاب می کشم وقتی از چشمان جادویی حرف می زند کاش معنی سکوتم را می فمید کاش می فهمید که از درون می شکنم ............... کاش من اجازه ی فریاد داشتم تا عاشقیم را دا می زدم تا اویی که نمی داند، بداند........

دلم به حال خودم می سوزد کمی معصومانه عشق بازیشان را بی هیچ حرکتی به تماشا نشسته ام...

کاش می فهمید.............

                                                                                                                               التماس دعا


+ نوشته شـــده در سه شنبه 90/12/2ساعــت 9:19 عصر تــوسط یاسمین | نظر