سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
یکی بود یکی نبود قصه هارو میشمرم....

به نام او...

یکی بود یکی نبود قصه هارو میشمرم....

ترکش و خمپاره و منورارو میشمرم...

داستان تکراری یتیم شدن بچه هارو میشمرم....

قصه ی اسیر شدن، جانباز شدن، شهید شدن...

قصه ی چشم براه شدن ...

قصه ی پریدن بدون هیچ بهانه ای به روی مین...

اینارو که میشمرم با همه دردسراش...

با همه غمگینیاش ، با همه دلتنگی هاش...

صدای آزادی و بهتر میشنوم...

آخه گوش کنید شما به قصه هام:

اون جوونی که میتونست پی عشق و حال باشه...

با یه تسبیح توی دستش سر کوچه ها باشه...

کتشو بندازه اون رو شونه هاشو...                   واسه خاطر دلش لاتی باشه...

توی صفه اسم نویسی واسه کربلای ایران...

ذکر میگفت، تا که نوبتش یکم زود برسه...

آخه به غیرت اون برخورده بود....

خلاصه مرده دیگه...

دیدن اجنبی ها تو خونشون، یکمی سخته دیگه...

اما حالا......                                          چی بگم؟ از کجا بگم؟

ما همه آزادیمو واسه جنگیدن سلاحی نداریم...

ترس از دست دادن جونمونم که نداریم...

اما تا تقی به توقی میخوره...   ضامن چاقوهامونو

رو برادرامون میکشیم...

تا یکی گفت که برو نمی خوامت...

یه شیشه اسید واسه تاوان کارش میگیریم...

نمیدونم اگه وان جوون میدونست....

بعد رفتنش... خودمون....

درو رو دشمنامون وا میکنیم...

یه چیزی شبیه بشقاب میذاریم رو پشته بوم...

دشمنامونو تماشا میکنیم....

روز عاشورا میریم کف میزنیم سوت میزنیم...

خون به دل نور دیده ی محمد میکنیم...

مهدی فاطمه رو عذاب میدیم...

به محمد نور دیده ی خدا توهین میکنن...

دست میزنیم... یا اصلا نه ساکت میشیم...

بازم میرفت تو جبهه ها؟ خط مقدم؟ اون جلو؟

سوال پرسیدن نداشت...

آره میرفت...

آخه اون حسینی بود...

رویه پیشونیش یه دستمال بسته بود...

که رو اون پر رنگ یا زهرا نوشته بود...

                                                                             یا زهرا....شهدا شرمنده ایم...


+ نوشته شـــده در چهارشنبه 91/6/29ساعــت 7:24 عصر تــوسط یاسمین | نظر