سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کوتاه نوشت....

این روزهــــــآ..

بـــُغض هایـَم را.

.خـروار خــروار

..قورت میدَهــَم.....


+ نوشته شـــده در یکشنبه 94/1/9ساعــت 1:18 صبح تــوسط یاسمین | نظر
مرگ بر قانون مردانه....

به نام او....

مردانی نشسته اند دور هم قانونی تنظیم کرده اند و میدهند به خورد ما زنان بیچاره...

زنی از کتک های بی امان همسرش مینالد

هر روز پله های دادگاه خانواده را با روحی زخمی بالا و پایین میکند

اما همان مردهای قانون مند هر روز به بهانه های واهی برش میگردانند...

باکره نیستی؟؟؟

تمکین از شوهری که تو را به باد کتک میگیرد نکرده ای؟؟؟

پس نفقه به تویی که تنهایی باید از پس زندگیت بر بیایی تعلق نمیگیرد...

سخت زندگی را میگذرانی ؟؟؟؟

به ما مربوط نیست...

خسته شدی؟؟؟

کتک خوردی؟؟؟

به ما مربوط نیست قانــــــــــــــــــون این است که تو باید با شوهرت بسازی

مگر این که او بخواهد ...

ینی بخواهد که دیگر تو را نداشته باشد...

آنوقت بیا یک فکری به حالت میکنیم...

مرگ بر قانون و قانون مندانی که احساسات یک زن را ندید میگیرند...

تن خرد و نحیفش را میسپارند به دست مردان گرگ صفتی که بیرون نشسته اند

زنی را سوار کنند که ته جیبش پولی برای تاکسی گرفتن نمانده...

و همان مردان فاحشه میخواننش و حکم سنگسارش را میچسبانند روی پیشانی اش...

متنفرم از قانون های مردانه....


+ نوشته شـــده در یکشنبه 93/5/12ساعــت 10:51 عصر تــوسط یاسمین | نظر
مـــ ـ ـ ــــادر...

به نام او...

با اجازه ی نگاهت مهربان مــَـ ـ ـ ـــن...

نگــــ ـ ـ ـ ــــاهِ رنجیده ات را دمی...

به مــَـ ـ ـ ـــن...

به مـــ ـ ـ ـــنِ کودک بسپار...

در بازی های کودکانه ام...

همیشه...

همیشه نگاهم به نگاه حامیت...

خیره بود...

و دلــــ ـ ـ ـــم...

به دلِ عاشقـــــ ـ ـ ـــت گرم...

و همیشه ...

آغـــ ـ ـ ــــوشِ بازو...

گرمت ...

پنـــ ـ ـ ــــاه بی پناهیم بود...

و چشـــ ـ ـ ـــمانِ همیشه نگرانت...

آسمانِ زلال کودکیم...

مهــــ ـ ـ ــــربانم...

من...

تمامم...

خلاصه میشود...

در...

تـــ ـ ـ ــــو...

 

 


+ نوشته شـــده در چهارشنبه 93/1/27ساعــت 11:39 عصر تــوسط یاسمین | نظر
لبخند خدا....

به نام او...

خداوند لبخند زد...

و نگاهش را به دور دست ها دوخت...

به حوالیه سرزمین بیگانه ی من ....

و دستانش را به سمتم گرفت...

و خوشبختی را در دستان بی پناهم ریخت...

و مشتی پناه در دست دیگرم...

و من در امتداد لبخند خدا ...

تورا دیدم...

و خداوند تو را ...

به من...

هدیه داد...

و من...

دیدم...

به چشم...

لبخند ...

خدا را...

 


+ نوشته شـــده در سه شنبه 93/1/19ساعــت 1:9 عصر تــوسط یاسمین | نظر
دلم....

به نام او...

دلم تنگ میشود برای خودم...

وقتی نمیتوانم ثابت کنم گاهی حق با من است...

دلم برای خودم میسوزد...

وقتی نمیتوانم تاب آورم که حق را بگیرم حتی به قیمت شکستن...

زندگی را نمیخواهم وقتی...

دلی..

برایم...

صادقانه ...

نمیتپد...

وقتی ...

دوستی برای دوست داشتن ندارم...

 


+ نوشته شـــده در شنبه 92/12/24ساعــت 11:3 عصر تــوسط یاسمین | نظر
   1   2      >