سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
رازو نیاز...

به نام او...

گویند خواستن از نیاز می اید...

کوچک است و کوچک میکند...

و سخت بر این باورند که نباید خواست ...

که نباید به درگاهش دست نیاز دراز کرد...

جاهلند..

نمیدانند...

یا شاید نمیفهمند دعا از معبود خواستن است ...

واین خواستن بزرگ میکند نه کوچک!!!

و نمیدانند .. و نمیخواهند بدانند که...

چه زیباست از معبود ، از معبودی که خدا باشد خواستن...

و شاید تا بحال سیب نچیده اند...

از درختی که ممنوعش کرده باشند...

و تبعید نشده اند به زمینی که ...

 نهرهایش به زیبایی رضوان نباشد...

وحسرت نخورده اند...

حسرت نداشته هایی که روزی بودند...

و به یک نافرمانی نیست شدند...

ونیازی نیست برای راز گفتن...

و غمی نیست...

و نداشته ای نیست...

و حسرتی نیست برای دست به سوی آسمان بلند کردن...

برای دعا کردن..

برای خواستن..

وشاید مغرورند به داشته هایی که صاحبش نیستند...

وشاید ندیده اند قارون را...

ونشنیده اند قصه ی بلعیده شدنش را...

ویا شاید باور نکرده اند...

شاید...


+ نوشته شـــده در شنبه 92/6/16ساعــت 4:34 عصر تــوسط یاسمین | نظر
گفتم... که گفته باشم...

به نام او...

قدم میزنم خاطرات سوخته ای را که خاکسترشان میسوزاند چشمانم را...

ورق میزنم خاطراتی را که نمک میزنند زخمی را که هنــــــــــــــــــــــــــــــــــــوز هم رنگ تازگی دارد...

میگزارم و میگذرم غبار بی کسی هایم را سر راهی که رهگذری نشانش ندارد....

بگذار مسکوت بماند...

بگذار خاموشیش را مرگ خاطره بخوانند...

بگذار دل آذریم بشود اتش زیر این خاکستر ها...

می گذرم...

از تو...

از بدی هایت...

می گذرم...

ولی روزی که بر گردم آتـــــــــــــــــــــــش میزند ...

دلتنگــــــــــــــــــــــــــــــیم هستی ات را...

گفتم........ که گفته باشم...


+ نوشته شـــده در یکشنبه 92/6/10ساعــت 3:12 عصر تــوسط یاسمین | نظر
دخترک...

به نام او...

تنها نشسته بود و زانوهای خسته اش را بغل کرده بود...

دویوانه وار خودش را دلداری میداد..

دخترکی که اسمانش را تنها پناهش ابری کرده بود...

اسمان چشمانش میغرید و...

تن ناتوانش میلرزید...

اه میکشیدو بغض کرده یخ زدنشان را تماشا میکرد...

دست دراز میکرد برای چیدن ستاره هایی که شاید دلشان سوخته بود...

که همه شده بودند سهیل...

دخترک چشمانش خواب داشت خوابی که در آن..

بی پروا بخندد...

خوابی که در ان اسمان ابری نباشد..

خوابی که در ان تنش اغوش مادر را حس کند...

دخترک غم اشت...

ولی قده تمامه داشته های دیگران صبور بود...

دخترک بسترش زمین بی منتهای خدا بود...

سقفش اسمان ابی خدا...

دخترک...


+ نوشته شـــده در سه شنبه 92/6/5ساعــت 3:31 عصر تــوسط یاسمین | نظر