سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دوباره هایم....

به نام او...

رنگ آشنای غربت گرفته ام دوباره... دوباره گنگ شدم... دوباره مجهول ماندم...

دوباره رفیق نیمه راه... دوباره لبخند های اجباری...

دوباره زندگی تنهایی... دوباره خستگی .... دوباره کوچ...

دوباره.. دوباره... دوباره... شده ام تکرار مکررات...

دوباره هایم پوسیدند بس که این دست و ان دست شدند...

دوباره هایم بی رنگ شدند بس که تکرار شدند...

گل رزم خاک می خورد و من دوباره و دوباره و دوباره گلی را که معتقد بود بو ندارد را بو میکشم...

خاطره ها را دوباره مرور میکنم تا نا امیدی را خسته کنم....

تا کابووس ها را پیدا کنم... دوباره ها را دوباره تکرار می کنم تا نگویند از مجنون کم دارم...

عزم رفتن دارد... ب کجایش را بگذار نگویم ... دیارش بس که دور است پاهایم از حالا عزا گرفته اند...

ثانیه ها از حالا ایستاده اند... خواب هایم از حالا کابووس شده اند...

از حالا .... پاییز تمام نشده زمستان آمده... پاییز نرفته زمستان رخ نشان داد...

کاش یاد میگرفتم چگونه نبودنت را با آغوش باز بپذیرم....

کاش کسی صبر را یادم میداد...

کاش کسی یادم می داد چگونه دوستت نداشته باشم...برو پروانه... دوباره هایم درد میکند


+ نوشته شـــده در چهارشنبه 91/8/17ساعــت 9:13 عصر تــوسط یاسمین | نظر
رز بو ندارد....

به نام او...

آخرین باری که قلم زدم برای تو را به یاد ندارم... اما دیر زمانیست دلتنگ موج مسخ کننده نگاهت هستم...

گاه یادم میرود دندان درد های دیوانه وار را بس که در گذشته غرق میشوم...

آن گل صورتی را به یاد داری... گلی که میگفتی بو ندارد؟

و من لجوجانه عطرش را میبلعیدم... آری تو راست می گویی رز بو ندارد....

اما تو داری.... عطر که میزنی مست میشوم... فراموش میکنم گاهی... دوستم نداری...

گاهی از یاد میبرم اداب زانو زدن را ... گاهی فراموش میکنم تو را از تو نخواهم....

خدایم را بخوانم برای نیمه ی بی وفای دیگرم ....

گاهی انقدر میبندی دست و پایم را که یادم رفت پریدن را...

 و انقدر در قفس بودن را برایم تکرار کردی که یادن رفت به اوج رسیدن با تو و در قفس بودن نیست...

انقدر قلبم را فشردی که رد زمخت کفش هایت مانده روی احساسم..

هر بار که مهمان کنج قفس تنهایی ام می شدی ذوق زده نگاهت میکردم...

و حرفهای خفه ی قلبم را در تلاشی بیهوده در نگاهم میریختم تا بخوانی اش ....

و تو با لبخندی تصنعی در و دیواره قفسم را نگاه می کردی....

ثانیه ها را با چشم هایت تعقیب می کردی تا زودتر وقت رفتن را نشانت دهند...

این بار ماندنت را تمنا نمیکنم ....

را را نشانت میدهم.... پشتت را که به من کنی... راه باز است و جاده هموار....

آبی ندارم به رسم عادت که عجب رسم خوبیست پشت سرت بریزم....

راهت را با اشک هایم تر میکنم مسافر....

به سلامت....

رز صورتی را به یاد داری؟!!!!!!!!!!


+ نوشته شـــده در دوشنبه 91/8/8ساعــت 2:42 عصر تــوسط یاسمین | نظر