سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
فقط یک بار دیگر..

به نام او...

خدایا اگر بار دیگر متولد شوم قول میدهم بزرگ نشوم...

قول میدهم لذت بازی کردن با عروسک هایم را با لذت زیر هیچ باران رفتنی عوض نکنم....

قول میدهم بهانه هایم گشنگی و خواب باشد نه دل تنگی....

قول میدهم دسته مادرم را دیگر رها نکنم که بهانه ام بزرگ شدن باشد....

قول میدهم بچه بمانم....

خدایا فقط یک بار دیگر....


+ نوشته شـــده در یکشنبه 91/7/30ساعــت 4:42 عصر تــوسط یاسمین | نظر
اللهم اغفرلنا ذنوبنا............

به نام او...

تسبیح سبز بود ... مثل نور لحظه های عارفانه....

اتاق گرم بود... مثل یک احساس عاشقانه...

جانماز پهن بود .... مثل یک احتیاج خودخواهانه...

و همه چیز اماده بود برای خواستن...

برای بخششش...

برای توبه...

برای....

اللهم اغفرلنا ذنوبنا............


+ نوشته شـــده در پنج شنبه 91/7/27ساعــت 1:25 عصر تــوسط یاسمین | نظر
اللهم اغفرلنا ذنوبنا............

به نام او...

تسبیح سبز بود.... مثل نور لحظه های عارفانه...

اتاق گرم بود... مثل یک احساس عاشقانه...

جانماز پهن بود ....مثل یک احتیاج خودخواهانه....

همه چیز اماده بود برای یک در خواست... برای ....

توبه....بخشش...

اللهم اغفرلنا ذنوبنا............

 


+ نوشته شـــده در پنج شنبه 91/7/27ساعــت 1:21 عصر تــوسط یاسمین | نظر
و من هنوز ماندم در یک اشتباه ساده...

به نام او....

دلتنگی را بهانه کردم تا سجاده را پهن کنم .... نشد....

گناه را بهانه کردم تا توبه کنم .... نشد...

خواستم بی بهانه دعا کنم نشد...

به هر دری زدم نشد...

راه بسته بود... نه برف بود نه بوران....

نه کوه ریزش کرده بود... راه بسته بود بی خودو بی جهت...

محض رضای خدا یک کوره راه نبود...

چشم هایم خشک شد بس که تا ان ته جاده را دید زدم...

گل بود به سبزه نیز اراسته شد...

آخرین پرتو های آفتاب هم رفت...

من ماندم و آسمان خدا که محض دل خوشی یک ستاره نداشت...

همین یکی را کم داشتم هوا هم سرد شد...

نه مانده هنوز ....

سرما بند بند وجودم را میسوزاند... و من زبان به کام گرفته بودم...

نه هنوز وقت شکایت نیست... هنوز منده... هنوز تقاص پس نداده ام....

پلک هایم سنگین شدند... و راه هنوز بستست..

نه ... هنوز وقت فریاد نیست...

لبخند میزدم از روی بی پناهی... و خدا لبخند میزد از روی دلسوزی...

سرم پایین بود از روی شرم ... و خدا سرش پایین بود تا نبیند شرم بنده اش را...

اشک میریختم از روی درماندگی... و خدا اشک میریخت که ارشف مخلوقاتش درماندست...

او منتظر فریاد و من هنوز در جا میزنم در یک اشتباه...

مانده ام در این اشتباه که فریاد بزنمو مثل دیگر وقت ها ...

که با لبخندم لبخند زد... با اشک هایم اشک ریخت ... با امدنم امد... با رفتنم رفت...

با فریادم فریاد بزندو من بمانمو تنهایی و انعکاس صدای خدایی که که مانده بودم برای اغوشش چه لازم دارم...

مانده ام در یک اشتباه ساده...


+ نوشته شـــده در شنبه 91/7/15ساعــت 6:59 عصر تــوسط یاسمین | نظر
چرا دیشب باران نزد؟
[نوشته ی رمز دار]  


+ نوشته شـــده در شنبه 91/7/15ساعــت 6:54 عصر تــوسط یاسمین | نظر
   1   2      >