به نام او... نمی دانم چرا زیبایی ها به چشمم نمی آیند... تو نیستی و دیگر آسمانم ستاره باران نیست...
تو نیستی و دیگر آسمانم آبی نیست... نیستی و .... چرا دلم را خوش می کنم ... تو که از اول
هم نبودی... چه تعبیری ... دل خوش کردن.... به
گریستن با شدت کمتر می گویم دل خوش کردن...
آه ... خدای من چه دلتنگی غریبی است... انگار سنگ بزرگی را روی قلب ترک خورده ام
گذاشته اند... دلتنگم.... دلتنگ چه؟ دلتنگ نبودن های تو
که هیچ وقت نبودی ؟ بودی اما خودت نه... خیالت.... گوشت را به من بده دمی...گوش کن... نه
به حرف هایم نه.... به صدای آوار شدن احساسم
روی دل تنگم.... دل تنگم؟ اما دلتنگ چه؟ تویی که بودنت را همیشه التماس کردم و تو....
التماس کردم؟ به چه کسی؟ بودنت را ؟ برای چه؟ چه اشتباه
بزرگی !!!!! برای چه خواستم باشی وقتی دلی به تو پیوند خورده بود.... دل دیگری؟ پس دل
من چه می شود؟
من همیشه در حاشیه زندگی کردم... همیشه مزاحم بوده ام میدانم.... میروم.... باشدمی
روم این طور نگاهم نکن.... یادت را نه ... فراموش نمی کنم
اما .... می روم که بدانی دوستت دارم.... که بدانی؟ من که همیشه خواسته ام همین یک
جمله را ندانی .... ه نمی روم در اتاق تاریکم حبس می
شوم.... کاش عکست را داشتم.... اما نه دارم... توی ذهنم.... اما تار.... کمی سوخته.... چه
مصیبتی.....
کجا قدم بگذارم که تو نباشی؟ تو که همه جا هستی ... کافیست... خسته ام .... خسته....
کمی باش تا راحت بی سحر بخوابم....قول می دهم اگر یک بار باشی دیگر چشمانم را باز
نکنم تا نه من دیگر عذاب بکشم و نه دیگر خیال نازنینت را خسته کنم و تا اینجا بکشانم.... قول
می دهم... بیا.... کمی....................
به نام او... خدایا این بار آمده ام جواب سوال هایم را بدهی... نگو به حکمتم شک نکن...نگو تو نمی دانی پس اعتراض وارد نیست... نگو ناامیدت نمی کنم... مرا حواله نده به بعد... به آینده... نگو جوابش را می گیرم... آمده ام جواب سوال این روزهایم را بدهی .... خدایا با بغض آمده ام ... فریاد می کشم که بارانی نشوم... که طوفانی نشوم... خدایا الان فقط رعدم ... من رعدم.. بگو... جوابم را بده... بگو مرا به عاشقی چکار ...او را به دلبری چکار ... مرا به دلدادگی چکار... اصلا مرا به زمین و زمینی شدن چکار... مرا به گریه های شبانه چکار ... مرا به التماس چکار مرا به گدایی زندگی چکار.... بگو خدایا بگو مرا به اینها چکار ... مرا به همدردی با مجنون و فرها چکار... مرا به افسانه شدن... به عاشق شدن... به حسرت خوردن... به فریاد شدن... به بی پناه شدن... به بی او شدن چکار.... خدایا اورا چند بار از من می گیری ؟ چند بار... خدایا این ها به کنار ... من را به دل شکستن چکار ... خدایا از شکسته شدن شاکی بودم و بی اراده کسی را شکستم که چوب بی گناهیش را می خوذد... خدایا چرا گذاشتی؟ جرا مانعم نشدی؟ چرا سیلی نزدی؟ چرا آسمان ابری نشد... چرا طوفانی نشد؟ خدایا چرا رفت... چرا نایستاد تا بگویم پشیمانم.... خدایا صدایم را می شنوی دلگیرم از خودم از زمین حتی از آسمان... که همیشه می باردو حالا که باید سکوت کردو نبارید.... حتی از خورشید که بیرحمانه می تابیدو کلافه ام می کرد.... خدایا شاکیم از این همه درد... الان کجا ÷یدایش کنم؟ خدایا این دیگر چه حکمتی ست؟ دیگر نای دویدن ندارم... این تاریکی را از من بگیر... آخر این جاده کجاست؟ چرا به مقصد نمی رسم... خدایا تا کی دویدن و نرسیدن... تا کی ندیدن... تا کی... خدایا فریادم را می شنوی ؟ جوابم را بده.... جوابم نکن... چرا پس مرا نمیشنوی.... دیگر به کدام زبان که بشنلسیش بگویم خسته ام... دلگیرم... بی کسم... بی پناهم... عاشقم... خدایا سردم شده... کی مرا پناهم می دهی..... کی....
به نام او... سرو بلند دوستی ما را صدا می زد یه روز با آن همه ناز و نوازش های سبز مارا به سیلی می زد یه روز موج نگاهش انگار آرام اما بی قرار ما را به فریاد صدا می زد یه روز شاکی ز یک جا نشینی بود و ما میل دویدن داشتیم میلی که مارا می دواند اورا به حسرت می نشاند ما دل به هم بستیمو او در فکر دل کندن ز خاک ما دست در دست هم و او همچنان درگیر خاک ما را به فریادی بلند همچون حسادت سرخ رنگ به بی همی فرمان نمود دستش ز ما کوتاه و ما رقصان میان بادها شاکی ز دست باد بود چرا؟ ما را به اوج می برد ما که به اوج می رسیم اورا نمی دانم چه سود....