به نام او...
در این تلالوهای ناز در این شبای پرفراز
در این هوای نیمه راز در این سرای بی چراغ
پرنده پر نمی زند
به باغ پر خزانه ما شراره سر نمی زند
به سقف پر ستارمان ابری گذر نمی زند
به روزهای سردمان لبخندهای گرم هم حتی طلوع نمی زند
به شب های گرممان گریه فرو نمی چکد، چه روزگار بی توییست!
حتی نگاهت هم به آن هیچ گذر نمی زند...
حتی کلاغی هم به ما از تو خبر نمی دهد ...
شاید زما صدا به این خبر رسان بی نوا نمی رسد...
شاید در این سرای بی جدار ما صدا به کس نمی رسد...
شاید خدا فقط در انتظار یک ندای بی صدای ماست...
چرا ز ما صدا به او نمی رسد...
التماس دعا
به نام او...
سلام...
به قول عزیزی ثانیه ها خسته اند و هر کدام به عشق زنده ماندن معشوقی پیش می روند و مارا میخوانند شاید توانی برای فریاد زدن نداشته باشند وگرنه خوب میدانم که حرف برای گفتن بسیار است.
و به قول عزیز دیگری سکوتها خیسند شاید پر از اندوه، شاید پر از گریه و شاید خیس از نبودنند، خیس از بارانند خیس از التهاب عشقند، خیس از شرمند، خیس از غرورند... ولی خیس اند، خیسندو دوست داشتنی و یه دنیا مبهم ...
ثانیه های خسته پونه هارا پژمرده و خسته می کنند پونه هارا ویران میکنند. و این جا دلی تنهاست با سکوتی خیس و و خاکستری با ثانیه هایی که دیگر پای رفتن ندارند و آینده را بی حرکت به تماشا نشسته اند و نمی دانند اگر حرکت نکنند آینده ام خواهد سوخت.......
این جا دلی پاییزی رو به ویرانی است... رنگ روزهایش پریده و به خزان نشسته است.... دعایش کنید...................
التماس دعا
به نام او...
خیلی وقتا آدم ها از چیزهایی میشکنن و ویران میشن که اگه یکی از دور بهش نگاه کنه میگه یه خوشبختیه محضه بعضی اوقات آدما از قلبهای مدعی میخورن زمین... قلبهایی که میگن عاشقن و تب تند عاشقی شون گاهی نگاههای سرد رو آتیش میزنه اما فقط آتیش میزنه و خاکستر میکنه و وقتی تب تندش با سوزوندن چشمای یه بیگناه خاموش شد اونوقت میشه وقت رفتن و شکستن و فوت کردن روی خاکسترها تا رد پایی حتی به عنوان یه خاطره ازش نمونه...! بعضی اوقات سنگدل ترین آدمها مدعی ان ولی مدعی بودنشون قلب از سنگشون و یه هاشور با رنگ آبی آسمونی میزنه تا چشمات خطا کنن... سردرگمم که سرمو بگیرم پایین و به قلبها نگاه نکنم و بزارم خوب و بدها کنار هم باشن یا به پشت زمینه های سیاه و سفید فقط یه نگاه گذرا بندازم و سردتر از سرمای بیرحم زمستون از ادعاهای راست و دروغ بگذرم...؟ یا دل بدم به پاییزی ترین نگاه که هیچ وقت مدعی نمیشه........
مثل آسمانی که امشب می بارد....
و اینک باران
بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند
و چشمانم را نوازش می دهد
تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم
مترسک ناز می کند
کلاغ ها فریاد می زنند
و من سکوت می کنم....
این مزرعه ی زندگی من است
خشک و بی نشان