یاسمین این روزها....
به نام او...
فریادم را که نمیشنوی میشود این... می شود بی کسی...
التماس نگاهم را که نمی خوانی می شود این... میشود بی پناهی...
ساز صدایم را که ناکوک میکنی می شود این .... می شود سکوت بی صبری...
دلم را که خام میکنی می شود این... میشود بی تابی...
دسته کودک نوپایت را که رها می کنی میشود این .... می شود گمراهی...
چشم های منترم را که رها می کنی میروی ، اشک های بنده ی محبوبت راپاک کنی...
آغوش محتاجم را که رها میکنی میروی به راز و نیاز بهترین هایت گوش کنی...
میشود این ... میشوم من.... می شوم یاسمین...
خسته که میشوم سرم راتکیه میدهم به دیواره اتاقم...
خسته که می شوم تکیه میدهم به دست هایم.. به سنگ سرده احساسم...
بی پناه که می شوم پیشانی ام که دلش تکیه گاه می خواهد...
می گذارمش روی میز تحریرم ...
می گذارمش روی چهارچوبه اتاقم...
بس که میروی پیش خوب ها میترسم بد بمانم...
جدیدا انقدر تنها می شوم که میمانم چطور این همه تنهایی امکان دارد...
محض دلخوشی هم که شده پناهی ندارم...
و سخت تر این همه تنهایی ان که بدانی ...
سخاوت دست های معبودت را خودت به گناهی نا بخشودنی بخشیدی...
به گناهی.... تنها گناهی.........
محفل آن شب گرم بود....