سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آخرین نفس...!

به نام او...

وقتی چشارو نور میزنه دستا سایه بانش می شن ... وقتی چشا خسته می شن پلکا پناه گاهش می شن... وقتی چشا از اشک خیس میشن بازم دستا کمک حالن و برای دلداری به طرفش دراز می شن ... چشا هیچ وقت تنها نمی شن، حتی اگه دستی برای یاری نباشه زانو ها به وقتش جون می گیرن وقتی زانویی نباشه پلکا به دادش می رسن ............

اما وقتی دلو نور عشق می زنه دسته معشوق لازمه تا سایبانش بشه یا وقتی خسته می شه لالایی معشوق لازمه ... اگه معشوق نباشه هیچ دسته دیگه ای دل عاشق بی چاررو آروم نمی کنه و نمی تونه خوابش کنه و عین بچه بهونه گیر می شه ... خودشو تو سینه به درو دیوار می زنه و بی طاقت میشه، بی تاب می شه، سرگردون می شه و حتی گاهی راضی می شه که دیگه نتپه... بیچاره دل مجنون  که آخرش به ایستادن راضی شد بیچاره دل من که آخرش به ایستادن راضی می شه...

بیچاره دل من که عشق و با تنهایی تجربه کرد عشق بچگی رو... قلب کوچیکه من نصیب کسی شد که خیلی واسه قلب من بزرگ بود و با هر نفس و هر پاییز که قلبم جای بیشتری خالی می کرد روح اون ستاره بزرگ تر می شد ...

دیگه راه نفس کشیدن نداره دیگه تو سینه بند نمی شه از جاش ناراضیه... کاش از قفس من آزاد شه... کاش زودتر...!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


+ نوشته شـــده در چهارشنبه 90/12/3ساعــت 7:57 عصر تــوسط یاسمین | نظر