به نام او...
این روز ها دیگر با مرداب هم دردی می کنم ... حس می کنم فرق چندانی با هم نداریم آن تنها فرق جزئی هم در نیلوفر هایمان است.. که نیلوفرهای او هنوز نفس می کشند و نیلوفر های من خشکیده اند.... آه.... می ترسم دیگر فردا به او هم حسادت کنم ... کاش این فردا را هرگز نبینم... احساسم انقدر راکد ماند تا آخر گندید... نمی دانستم روزی قلبم را یک عشق پاک و مثال زدنی به لجن میکشد.... نمی دانستم...
نمی دانستم قلبم از تنهایی و تاریکی تار عنکبوت می بنددو احساسم در آن دفن می شود ... نمی دانستم مجبور می شوم در هفدهمین بهار زندگیم لرزش دست و نگاه را بپذیرم... نمی دانستم فریاد یک دوستت دارم که به گوش او برسد می شود عقده ای و... سردم می کند...
چگونه اشک و آه و ناله و التماس را در کلمه های بی روحم بگنجانم... چگونه با عقده هایم زندگی کنم... چگونه خدا را صدا بزنم...؟ با فریادی که پر از بغض استیا با سکوتی که بار عقده ها را به دوش می کشد...؟ چگونه به نماز بایستم؟ با قلبی که به مرداب حسودی می کند... حمد بگویم؟چگونه؟ با نفسی که همنشین قلبم شده و مسموم است؟ من مانده ام در کار خدا... کفر نمی گویم بزرگ معبود من ولی چرا... چرا وقتی نگاهم به چشمانش گناه است کور نیافریدیم ... چرا وقتی زبانم اجازه ی بیان احساس واقعی اش را ندارد لال نیافریدیم... چرا وقتی شنیدن حرف های تندش همیشه دیوار نازک احساس و غرورم را می خراشد کر نیافریدیم... شاید دیگر عقده ای برای درد کشیدن و خفه شدن نداشتم.... نرنج از من خوب عذاب می کشم .....
خدایا دلگیرم از زمین، از آسمان، از رود، از دریا از خودم از همه و همه ولی از او نیستم که ای کاش بودم ! خدایا زودتر دعوتم کن حتی جهنم تو برایم بهتر از اینجاست آن جا می توانم از درد فریاد بزنم اما اینجا نه... همه سرزنشم می کنند ... این جا کسی مرداب را تحویل نمی گیرد... جاری شدن می خواهم... خدایا جایی برای تکیه کردن و گریستن نشانم بده این جا در مرداب زندگی من حتی درختی سوخته هم پیدا نمی شود... خدایا راهی باز کن تا جریان پیدا کنم....
خدایا دلم شکسته تو کجایی؟؟