به نام او...
صدایش را از دور ها می شنوم... از عمق چاه بی کسی، از فراسوی اقیانوس تنهایی... از عمق
آسمان دلتنگی ،از غاری در کوه بی کسی در دور افتاده ترین جزیره ی عاشقی ... صدایش احساسم
را می لرزاند... قلبم را به تکاپو می اندازد... با هر نفس عمیقی که می کشد با هر آه پر از
بغضش صد بار در خودم می شکنم وراهی برای آرام کردنش ندارم... سرمای احساسش مرا هم
سرد می کند.... گاهی جملاتش را نیمه کاره رها می کند و آهی می کشد که.... دیروز هوای این
وادی عجیب خراب بود ... می دانم که آسمان انعکاس صدای آه تک ستاره ی مرا شنیده بود...
خوش به حالش حرفش دل آسمان را لرزاند... خدا کند دوباره به ستاره اش وصل شود...
وقتی گفت « نمی دانم به کی در این دنیا بد کردم » و صدایش ضعیف و ضعیف تر شد .. می
دانم که اشک می ریخت دیوار ها مانع بودند اما سیم تلفن صدای دلش را به من رساند... اوج
ویرانی لحظه ای بود که خواست تا او را ببخشم ... اوج شکستنم لحظه ای بود که ترسیدم واقعا
دلیل شکستنش، اشکانش ، تنهایی اش من باشم... اوج خسارت در نقطه ی حساس وجدانم وارد
احساسش.... نمی دانم صدای شرمم را شنید یا نه که باز گفت« مقصر من بودم » اگر می
دانست با حرف هایش چقدر دوست دارم زمین دهان باز کند و مرا ببلعد دیگر....
دوباره....
صدای التماس قلبش زجرم می دهد... هر چند او هیچ گاه این صدا را نشنید... انعکاس صدای
شکستنش روزی ده بار در قلبم می پیچدو صد برابرش مرا می شکند ...
چقدر سخت است نفس کشیدن زیر آوار تردید... تردیدن خواستن و چشم پوشیدن... تردید
خواستن و نخواستن... خدایا کمک... نگذار اشتباه کنم ... خدیا نگذار ... من باید عشقم را کتمان
کنم برای همیشه... همیشه...