به نام او... فریاد غریبه ها همیشه در سکوتی محو خفه می شود... و سکوتشان درنگاهی خلاصه... وچه دردیست غریبه بودن بین آشنا ترین ها ... غریبه بودن بین کسانی که زبانت را می فهمند اما معنی کلماتت را نه... غریبه ای که زبانش نا آشناست درد درک نشدن را حس نمی کند تنها سختی نفهمیدن روی دلش سنگینی می کند... اما من غریبه ای با زبان و لحنی آشنا با چهرهای هم رنگ و با احساسی آشنا درد درک نشدن دارم... اما من جنونی شبیه عشاق بی زبان دارم... من به سکوتم رنگ آبی می زنم تا آن را با آسمان بفهمی... من به دردم سیاه می زنم تا آن را در شب پیدا کنی... من خیالم را سبز می زنم تا در دشت بیابیش... و به عشقم قرمز می زنم تا با رز ببینیش... من زبان احساسم را با رنگ های آشنا، آشنا می کنم تا درکش کنی ... ما غریبه ها عقده درک شدن داریم... عقده ی آشنا شدن... عقده ی فریاد شدن... انقدر سکوت کردیم دیگر سکوتمان کهنه و رنگ پریدست... ما غریبه ها جایی برای فریاد می خواهیم...... همین و بس..........
ما غریبه ها...