به نام او... خدایا این بار آمده ام جواب سوال هایم را بدهی... نگو به حکمتم شک نکن...نگو تو نمی دانی پس اعتراض وارد نیست... نگو ناامیدت نمی کنم... مرا حواله نده به بعد... به آینده... نگو جوابش را می گیرم... آمده ام جواب سوال این روزهایم را بدهی .... خدایا با بغض آمده ام ... فریاد می کشم که بارانی نشوم... که طوفانی نشوم... خدایا الان فقط رعدم ... من رعدم.. بگو... جوابم را بده... بگو مرا به عاشقی چکار ...او را به دلبری چکار ... مرا به دلدادگی چکار... اصلا مرا به زمین و زمینی شدن چکار... مرا به گریه های شبانه چکار ... مرا به التماس چکار مرا به گدایی زندگی چکار.... بگو خدایا بگو مرا به اینها چکار ... مرا به همدردی با مجنون و فرها چکار... مرا به افسانه شدن... به عاشق شدن... به حسرت خوردن... به فریاد شدن... به بی پناه شدن... به بی او شدن چکار.... خدایا اورا چند بار از من می گیری ؟ چند بار... خدایا این ها به کنار ... من را به دل شکستن چکار ... خدایا از شکسته شدن شاکی بودم و بی اراده کسی را شکستم که چوب بی گناهیش را می خوذد... خدایا چرا گذاشتی؟ جرا مانعم نشدی؟ چرا سیلی نزدی؟ چرا آسمان ابری نشد... چرا طوفانی نشد؟ خدایا چرا رفت... چرا نایستاد تا بگویم پشیمانم.... خدایا صدایم را می شنوی دلگیرم از خودم از زمین حتی از آسمان... که همیشه می باردو حالا که باید سکوت کردو نبارید.... حتی از خورشید که بیرحمانه می تابیدو کلافه ام می کرد.... خدایا شاکیم از این همه درد... الان کجا ÷یدایش کنم؟ خدایا این دیگر چه حکمتی ست؟ دیگر نای دویدن ندارم... این تاریکی را از من بگیر... آخر این جاده کجاست؟ چرا به مقصد نمی رسم... خدایا تا کی دویدن و نرسیدن... تا کی ندیدن... تا کی... خدایا فریادم را می شنوی ؟ جوابم را بده.... جوابم نکن... چرا پس مرا نمیشنوی.... دیگر به کدام زبان که بشنلسیش بگویم خسته ام... دلگیرم... بی کسم... بی پناهم... عاشقم... خدایا سردم شده... کی مرا پناهم می دهی..... کی....
فریادم را بشنو...