حال بی کسی...

به نام او...

 

وقتی کسی نه نگاهت را می فهمد نه فریادت را چه فرقی می کند ساکت باشی یا با فریادت زمین و زمان

 

را به هم بدوزی .... وقتی کسی معنی نگاه ملتمست را نمی فهمد چه فرقی دارد نگاهی برای دیدن داشته

 

باشی یا نه... چه فرقی می کند چشمانت اطرافت را ببینند وقتی نمی دانی دنیا زیباست یا نه... چه فرقی

 

می کند پنجره ها را ببینی و در تاریکی بنشینی وقتی حتی با باز بودنش هم نوری نیست.... چه فرقی می

 

کند؟؟؟

 

وقتی همیشه درد بکشی و باز هم بخندی دیگر اگر فریاد هم که بکشی.... آهای .... می شنوید؟ من درد

 

دارم.... کسی باورش نمی شود... همیشه همه به روی لبخندت با محبت می خندند ولی نمی فهمند لبخندت

 

از هزار بار زجه زدن بدتر است... نمی فهمند که چشمانت معصومانه می بارند... بی آنکه متوجه بشوند...

 

چه دردی بالا تر از این که دیگر آسمانت ستاره ای برای شمردن نداشته باشد... چه زجری بالاتر از این

 

که دیگر خیالت بالی برای پرواز در سرزمین آرزوهایت را نداشته باشد و وقتی سلانه سلانه با پای پیاده

 

خسته و تنها برای یافتن نفسی تازه به سرزمین آرزوهایت قدم بگذاری ولی چیزی که میبینی تنها خاکی نرم باشد

 

برای کندن و دفن کردن آرزوهایت در گور بی کسی...  

 

 دیگر آرزویی ندارم چه زمان خوبیست برای مردن... خدایا منتظرم...

 

 

 

اشک بی کسی...


+ نوشته شـــده در سه شنبه 91/2/12ساعــت 3:1 عصر تــوسط یاسمین | نظر