به نام او...
سلام پیکر سپید دفتر ... سلام تنها همدم روزهای ابری و غبارگرفته ی پاییزیم...
می دانم که فهمیدی آرامش کوتاهم آرامش قبل از طوفان بود.... آه که نمی دانی طوفان
دریای آرام احساسم را دوباره به تکاپو انداخت... نمی دانی با من چه کرد... چرا آرامش با
من بی گانست.... چرا زندگیم بهاری نمی شود... چرا بهار نشده دوباره احساسم به خزان
می نشیند... چقدر زود دیر می شود... چقدر زود قصه به سر می رسد و من به آخر جاده
نمی رسم... چرا همیشه پشت دو راهی جا می مانم... امروز ساقه ی نازک احساسم
شکست... امروز پیچک غرورم خشکید... امروز برای بار اول و آخر صدای فریادم در
گلویم آزادانه و گستاخ احساسم را به بازی گرفت ... امروز حسرتم کار دستم داد... دیگر
نه احساسی دارم نه غروری .... دیگر ضربان قلبم به لطافت گلبرگ های بهاری واکنش
نشان نمی دهد... دیگر منمو تنفری عمیق و زخمی چرکین با بغضی که نقش نمک را به
خوبی ایفا می کند....می بینی قلم ؟ بنویس سیاه بنویس، تیره بنویس، بغض آلود با حرص
و تمنا، با تنفر از عشق بنویس با تنفر از عشقی که غرور همراهت را به لجن کشید... تلخ
بنویس... من دیگر نمی خندم ... من لبخند را از یاد خواهم برد... من حسرت دلدادگی را به
دل احساسم می گذارم... من طعم شیرین عشق را با طعم تلخ تنفر در کامم عوض می
کنم.... آسمان همیشه ابری پاییز را به اسمان صاف و آفتابی بهار ترجیح میدهم... قلم فریاد
بزن بگو که دیگر دختر عاشق آذر ... دختر پاییز... نمی خندد...
دیگر مرداب زیباست... کرکس آواز خوشی دارد... خار بوی خوشی دارد... دیگر هیچ
زیباست... در دنیایی که عشق غرورت را به لجن بکشد همان بهتر که شب بماند ... همان
بهتر که ابر خورشید را بپوشاند... همان بهتر که دلها بگیرد ... همان بهتر ....
قلبم به تقلا افتاده... نفس نفس میزند تا نایستد... چه دستو پا زدنیست؟ چرا برای زنده ماندن
تلاش می کنم... شاید نه حتما ... باید بمانم تا انتقامم را از احساس سرکشم بگیرم.... باید
تنبیهش کنم.... بدون اجازه ی من عاشق شد ... باید احساسم را به خون بنشانم و تمام
روزهای بی احساسم مشکی پوش بی هویت شدن دلم باشم... آری... من دوراهی ها را دور
می زنم به بیراهه می روم... جایی که تنها باشم ... نه من منتظر کسی باشم نه کسی منتظر
من..............................