سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شبی که نمی دانم چه شد؟!!

به نام او....

دیشب بی خواب شده بودم انگار... نمی دانم چرا دلم هوای بچگی اش را داشت.... هوای لالایی با صدای

 مهربان مادر ....

او هم انگار دلش مانده بود یک لالایی بخواند ولی مخاطب لالایی اش خواب بود انگار....

مخاطب قدیمی اش هم که دلش لالایی می خواست کمی بزرگ شده بود گویا....

ولی افاقه نداشت .... دل هردو بی تاب گفتن و شنیدن بود بی بهانه....

چرا مادر شروع نمی کرد...؟ اولش را از یاد برده بود شاید.... ولی مگر میشد...

کمی صبر کردم... صبر... صبر............ نه خیال نداشت سکوتش را بشکند... من یادم بود چه می

خواند...... اولش را خواندم.... چه بود؟........................ مادر ،مادر، مادر.................... دیشب

خواب بابارو دیدم دوباره.... باز فکر کودکی ام چرا خواننده خواب پدرش را با لبخند دید؟؟؟؟؟ چرا مادر

 ندید چرا او دید؟ ......... نمی دانم...... یعنی هنوز نفهمیدم......

چرا صورتم خیس شد..... گریه چرا؟... اصلا چرا صدای مادر می لرزید؟؟؟؟؟؟ نمی دانم....

شاید دلتنگ است..... نمی دانم....

گفتم دلتنگ.... من دیشب نیمی از دلتنگی هایم  را در هیئت جا گذاشتم.... عجیب نبود که آماده ی پرواز بودم بس که سبک شدم....

چیز دیگری هم ماند در زیر العفو های هیئت.... آرزوهایم جا ماند گویا...

باید برگردم پیدایشان کنم ..... بی آرزو حوصله ام سر می رود....

مادر همچنان می خواند.... کجایش بود.... نگاش کردم به روم خندید.... صداش کردم صدام لرزید....

چرا... هنوز نمی دانم چرا صدایش لرزید مگر او پدر نبود؟؟؟ نمی دانم....

بی اختیار نگاهم به آسمان رفت... پرسشگر به اسمان خیره شدم.... راستی رفیق، ستاره ی سهیلم چه

 شد؟..... منتظر خبری از کسی نبودم..... نمی دانم شاید فقط دلتنگ خود ستاره ام بودم....

و مادر همچنان می خواند که من خوابیدم.... راستی احیا چه شد؟ بخشیده شدم؟ .......... نمی دانم....

یعنی هنوز فرصت نکردم بفهمم.............


+ نوشته شـــده در یکشنبه 91/5/22ساعــت 3:1 عصر تــوسط یاسمین | نظر