به نام او...
خواستم برای خودم اسمان بسازم... اسمانی به وسعت سقف اتاقم....
می خواستم منحصرا ستاره ای داشته باشم تا برای چیدنش منت شب را نکشم...
به خورشید اصرار نکنم که غروب کن...
که به دریا بگویم فکر کردی فقط خودت اسمان داری...
اری ... درست... آسمان من کوچک... ولی همین بس که در چشمان قهوه ایم جا میشود..
ولی همین بس که مجبور نیستم با کسی قسمتش کنم...
همین بس که اسمانم هیچ گاه ابری نمی شود..
آسمان ساختم.... سقف اتاقم ابی شد... با ستاره های خیالی...
اما تنهایی لذتی نداشت... دیگر همین بس هایم برایم لذتی نشت...
تمام کیف زیر چتر آسمان رفتن به قسمت کردنش با دیگران بود...
یا این که هرچه چشم بچرخانی از وسعتش کم نشود...
که چشمانت تا دور دست ها برود ولی اسمان بی پایان باشد...
انگار اسمانم روح نداشت وقتی نمی توانستم برای ستاره چیدن منت شب و خورشیدو ثانیه را بکشم
انگار روح نداشت وقتی میدانستم دیگر چشمی دنبال اسمانم نیست...
آسمان خدا همتا ندارد.... هیچ اسمانی ابی تر از اسمان خدا نیست به راستی............