سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کمی خواهش...

به نام او....

رسیده بودم به انتهای بی نهایت.... آنجا که نمیشد رفت... آنجا که هر چه میرفتی نمی رسیدی...

من رسیده بودم و رو به هیچ دست تکان می دادم..... آری رو به هیچ.... رو به بی رنگی ، بی حسی...

چه هوایی داشت کمی نزدیک به بی هوایی... ولی از بودن خیلی چیز ها جذابتر بود... همین نبودن...

آسمان، جاده مکان خالی از همه چیز و پر از هیچ اماده بود برای فریاد زدن برای گفتن، برای اعتراف..

برای حرف زدن با... او...

خدایا! من دیگر کوله ام خالی خالیست.... تا اینجا که می آمدم همه چیز بود و حالا هیچ نیست حالا خالی

خالیم ، سبک سبک کوله بارم را از نور از قاصدک از لبخند از تو از روح خدا پر می کنی؟؟

بارالها... در کوله بارم اشک بگذار تا اگر دلم شکست کینه تسکسن دهنده اش نباشد تا اشک هرچه هست

بشوید...

لبخند بگذار تا به روی ادم های نا جنس لبخند بزنم تا جنسشان جور شود...

فریاد بگذار تا حقم را داد بزنم...

سکوت بگذار تا در برابر فریاد های بیهوده من سکوت کنم...

شرم بگذار تا نبینم تا نشنوم تا سکوت کنم تا یکی از هیچ ها نباشم...

صبر بگذار که دلداده باشم اما دل زده نباشم و عشق بگذار تا ادم باشم...ایمان بگذار تا با تو باشم...


+ نوشته شـــده در یکشنبه 91/6/12ساعــت 4:46 عصر تــوسط یاسمین | نظر