به نام او...
یادم هست آن هنگام که شاید، نه حتما آسمان هنوز زیبا بود...آن زمان که باران نم نم می بارید طراوت
داشت...
آن زمان که هنوز لبخندهایم بهانه گیر نشده بودند.... تو با زیباترین لبخند با زیباترین نگاه... گل های
تکیده ی آفتاب گردان قلبم را سر به راه و بی تاب کردی... تو با گرمای وجودت سرمای لغزنده ی قلبم را از بین بردی... تو آمدی و نشستی و چه زیبا و با وقار حکمرانی کردی... دل بی تاب و سرکشم را رام کردی... و من افسوس بد کردم....
مرا به یاد داری؟ ای خفته در میان زیباترین گهواره از جنس خاک... من را؟ به خاطر داری؟
تو همه ی وجودت گرمای لذت بخش تابستان را به بازی می گرفت.... ولی حالا چرا انقدر سرد و ساکت
و ارام گوش به فرمان بی رحمانه ی تقدیر سپرده ای ....
چه شد اکسیر حیات بخش زندگی.... عشق؟ آن را به دسته گردباد فراموشی سپردی، گرمای عشق را با سرمای مرگ عوض کردی؟
من در دریای سهمگین تردید و ندامت دست و پا میزنم و تو با آن همه ادعا مرا در این دریای خشمگینی که بیرحمانه منتظر بلعیدنم نشسته تنها گذاشتی... کجایی؟