به نام او...
گاهی دیگر حتی سوزش سرزنشها را حس نمی کنم... مات و رنگ پریده به نیم رخ غبار گرفته ی خاطرات به گل نشسته ام نگاه می کنم و اصوات نامفهوم را به پای موسیقی حزن انگیز روزهای خالیم می گذارم...
انقدر غرق در گذشته ی شیرین و حال تهی و آینده ی نامعلومم هستم که حتی سوزش نگاه هایی که با حقارت به من دوخته شده است را حس نمی کنم... می دانم و می فهمم که دیگر کلماتم گریه می کنند اما نمی توانم برایشان کاری کنم... قلم در دسته یخ زده ام خیس می شود و دم نمی زند انگار فهمیده که چشمانم توان گریستن ندارند و این اجازه را حتی به قیمت غرق شدنش به دستان تنهایم می دهد...
نمی دانم چرا بر سر جاده ای نشسته ام که مسافرش راه رفته را باز نمی گردد... کاش در دلم هم زمستان شود پاییز همه ام را به آتش کشیده... خسته ام از خزان...
یه دنیا دلم گرفته دعاش کنید
التماس دعا