سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دور نمیگویم...

به نام هستــــــی بخش...

موج خروشان نگاهت تلاطم بخشیده ابی ارام بی کسی ام را...

از دور دست ها مینویسم...

از ان سوی خوبی ها...

می نویسم تا ارام گیرد دلتنگی های غریبانه ام...

می نویسم از خدایی که در این نزدیکی است...

از نگاهی که در این وادی عشق...

بی منت معشوق در گرو خوبی هاست...

دور نمیگویم...

پشت پلک هایش پنهان است....

ان ندایی که در ان ....

میطلبد جرعه ای از جام دلارام خدا...

بی تو این درد نوشتی بیش نیست...

با تو اما خط به خطش بازی دلدادگی ست...

بی تو اینجا هیچ نیست...

با تو اما سرسرای زندگیست...


+ نوشته شـــده در چهارشنبه 92/2/18ساعــت 8:26 عصر تــوسط یاسمین | نظر
باز قصه... باز غصه...

به نام او...

باز آتش با گلوله ...

میزند بر آشیانه.. ناشیانه...

می کند بر آرزوها...

تکرار بی کسی ها...

سرد و بی روح... تلخ و بی رحم.....

وای مادر... وای مادر...

گشته بابا بی سرو دست...

باز قصه... باز غصه....

باز آتش با گلوله....

می خورد بر سنگ قبرش...

یا زهرا... یا زهرا...

مادرم را هم بردند...

سرد و بی روح... تلخ و بی رحم...

باز سنگ با نشانه...

می زنم بر تانک دشمن....

با نفرت... با قوای کودکانه...

کودکی ده ساله بودم...

در بیابان های غزه...

میدویدم همچو بابا...

میرسیدم آن بالا...

روبه رویم دشمنی تا سر مسلح...

می رفتم... می رفتم...

تا شهادت... تا شهادت....

یا زهرا.... یا زهرا....


+ نوشته شـــده در شنبه 92/2/14ساعــت 8:13 عصر تــوسط یاسمین | نظر
روزگار خداست...

به نام او...

خسته بودو دلگیر ...

از زمانه ای که میبایست دوستش داشته باشد ولی...

فقط از تمام دوست داشتن هایش زمین خوردن نثارش میکرد...

هنوز هم باور نکرده درد را که خدا میدهد درمانش را نیز میگذارد زیره گلدان روی پله ی اول...

هنوز نا امید است و سرگردان...

به دنباله درمان میگردد پیش این وان....

"بیش از این ازارم مده و به روزگار ناسزا مگو روزگار منم.... سید محمد تقی مقدم"


+ نوشته شـــده در جمعه 92/2/6ساعــت 1:59 عصر تــوسط یاسمین | نظر
غریبانه....

به نام او....

نمیدانم کجایی... در دوردست ها... کنار اویی که نداشته هایت را هم پر میکند....

یا کمی نزدیکتر تنها و درفکر نداشته هایت....

یا خیلی نزدیک کنار من.................... ولی.... ولی.... ولی...

میدانم که کم بودم.... کم بودم برای تویی که از سر عالمی زیادی...

نمیدانم چرا برایم شده ای سراب...

حتی لمس دستانت برایم شده توهم تشنگی.... توهم سراب... تو هستی ... نیستی ... نمیدانم...

سرشارم از ناشناخته ها.............. به اندازه ی تمام غریبی تو غریبم غریبه...

سرشارم از تهی.... سرشارم از حسه گنگه دلتنگی............

نمیفهمم... حتی نمیدانم... نام این قسمته غریبانه ام چیست............

چ معصومانه احساسم کنج کلبه حقیرانه این سرنوشت واژگون پوسید.........

غریبانه و معصومانه..... انقدر گریست بر این شعر تلخ ... تا شد هیچ تا شد فنا تا شد نابود............


+ نوشته شـــده در دوشنبه 92/2/2ساعــت 2:58 عصر تــوسط یاسمین | نظر