سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اوج ویرانی...

به نام او...

صدایش را از دور ها می شنوم... از عمق چاه بی کسی، از فراسوی اقیانوس تنهایی... از عمق  

آسمان دلتنگی ،از غاری در کوه بی کسی در دور افتاده ترین جزیره ی عاشقی ... صدایش احساسم

را می لرزاند...  قلبم را به تکاپو می اندازد... با هر نفس عمیقی که می کشد با هر آه پر از

بغضش صد بار در خودم می شکنم وراهی برای آرام کردنش ندارم... سرمای احساسش مرا هم

سرد می کند.... گاهی جملاتش را نیمه کاره رها می کند و آهی می کشد که.... دیروز هوای این

وادی عجیب خراب بود ... می دانم که آسمان انعکاس صدای آه تک ستاره ی مرا شنیده بود...

خوش به حالش حرفش دل آسمان را لرزاند... خدا کند دوباره به ستاره اش وصل شود...

وقتی گفت « نمی دانم به کی در این دنیا بد کردم »  و صدایش ضعیف و ضعیف تر شد .. می

دانم که اشک می ریخت دیوار ها مانع بودند اما سیم تلفن صدای دلش را به من رساند... اوج

ویرانی لحظه ای بود که خواست تا او را ببخشم ... اوج شکستنم لحظه ای بود که ترسیدم واقعا

دلیل شکستنش، اشکانش ، تنهایی اش من باشم... اوج خسارت در نقطه ی حساس وجدانم وارد

احساسش.... نمی دانم صدای شرمم را شنید یا نه که باز گفت« مقصر من بودم » اگر می

دانست با حرف هایش چقدر دوست دارم زمین دهان باز کند و مرا ببلعد دیگر....

دوباره....

صدای التماس قلبش زجرم می دهد... هر چند او هیچ گاه این صدا را نشنید... انعکاس صدای

شکستنش روزی ده بار در قلبم می پیچدو صد برابرش مرا می شکند ...

چقدر سخت است نفس کشیدن زیر آوار تردید... تردیدن خواستن و چشم پوشیدن... تردید

خواستن و نخواستن... خدایا کمک... نگذار اشتباه کنم ... خدیا نگذار ... من باید عشقم را کتمان

کنم برای همیشه... همیشه...

 

 


+ نوشته شـــده در دوشنبه 90/12/22ساعــت 2:24 عصر تــوسط یاسمین | نظر
فقط تو...

به نام او...

تمام دوست داشتنم ... تمام دلتنگی ام .... تمام خواستنم را خفه کردم برای کسی که قدر گوهرش را ندانست... من دوست داشتنم را در دلم دفن کردم تا او... به دلم بد کردم ... اما عیبی ندارد دل من عادت دارد ... با دل او چه کنم که بارانیست این روزها... می دانم او هم چشم به جاده ی معشوق دوخته تا برگردد... ولی... ولی احساس ها که یخ می زنند دلهای احساسی می شکنند... تحمل هرچیزی را در این پاییز دلم داشتم جز این که چشمانش را روزی سرخ و گریان ببینم... نمی دانم چگونه ابر های دلش را کنار بزنم تا دوباره دلگرم شود... او هم مانند من تهی شده... قلبش عاشق است و اویی که باید باشد تا گرم شود دیگر نیست... او هم مثله من یخ زده... دلم می خواهد اشکانش را پاک کنم اما می ترسم لرزش دستانم را ببیند و دلیلش را بپرسد و من عاشقیم را لو بدهم... می ترسم سرمای دستانم را حس کند و من...

نمی دانم چگونه حفظ ظاهر کنم تا با دیدن اشکانش چشمانم نبارد...

خدایا دوباره دوراهی، دوباره معما... خدایا می دانم بی او نیست و نابود می شود ولی من هم بی او همین بلا سرم می آید .... خدایاااا.... دارم له می شوم....

پا در میانی کردم تا دوباره نگاهشان بهم گره بخورد .... تو شاهدی از ته دلم خواهش کردم... اما... نشد.... خدایا مقصر من نبودم...

می دانم که همه تحقیر آمیز نگاهم می کنند... نگاهشان روی دلم سنگینی می کند.... خدایا تحمل تهمت را ندارم.... خدایا من عاشقم ، عاشق در حق معشوق بی انصافی نمی کند... خدایا من که دلم را قربانی کردم چرا کسی باور نمی کند ... بر نگشتنش ، نخواستنش تقصیر من نیست... خدایا من نخواستم که اشکانش را ببینم تو باور کن دارم زیر بار بغض خفه می شوم... خدایا دلم می خواهد سر آدم هایی که هیچ نمی دانند و من را مقصر می دانند فریاد بزنم... خدایا دلم می خواهد سر زمین و زمان فریاد بزنم ....

خدایا خدایا خدایا... تو بدان ، تو ببین ، تو بشنو، تو بفهم، تو فقط تو! آدم های این شهر فقط مترسک های بی احساسند... خدایا من اشتباه نکردم، من مقصر نبودم تو بگو... بگو خدایا دیگر نفس ندارم حتی برای گریستن... هیچ کس مرا ، احساسم را ، عشقم را نمی فهمد...

من خنده اش را می خواستم نه اشکش را ... خدایا این دیگر بی انصافی ست که مقصر اشکهایش شدم من ... همه ی این آدم های بی انصاف را می سپارم به تو... خدایا جواب فریاد هایم باتو، جواب اشک هایم با تو فقط تو... فقط...

و لا اری لکسری غیرک جابرا‍‍‎‎‏ًًٌُ

آی همه شما که شکسته اید ... من شکسته بندم...


+ نوشته شـــده در یکشنبه 90/12/21ساعــت 6:24 عصر تــوسط یاسمین | نظر
این روزها

به نام او...

این روز ها دیگر با مرداب  هم دردی می کنم ... حس می کنم فرق چندانی با هم نداریم آن تنها فرق جزئی هم در نیلوفر هایمان است.. که نیلوفرهای او هنوز نفس می کشند و نیلوفر های من خشکیده اند.... آه.... می ترسم دیگر فردا به او هم حسادت کنم ... کاش این فردا را هرگز نبینم... احساسم انقدر راکد ماند تا آخر گندید... نمی دانستم روزی قلبم را یک عشق پاک و مثال زدنی به لجن میکشد.... نمی دانستم...

نمی دانستم قلبم از تنهایی و تاریکی تار عنکبوت می بنددو احساسم در آن دفن می شود ... نمی دانستم مجبور می شوم در هفدهمین بهار زندگیم لرزش دست و نگاه را بپذیرم... نمی دانستم فریاد یک دوستت دارم که به گوش او برسد می شود عقده ای و... سردم می کند...

چگونه اشک و آه و ناله و التماس را در کلمه های بی روحم بگنجانم... چگونه با عقده هایم زندگی کنم... چگونه خدا را صدا بزنم...؟ با فریادی که پر از بغض استیا با سکوتی که بار عقده ها را به دوش می کشد...؟ چگونه به نماز بایستم؟ با قلبی که به مرداب حسودی می کند... حمد بگویم؟چگونه؟ با نفسی که همنشین قلبم شده و مسموم است؟ من مانده ام در کار خدا... کفر نمی گویم بزرگ معبود من ولی چرا... چرا وقتی نگاهم به چشمانش گناه است کور نیافریدیم ... چرا وقتی زبانم اجازه ی بیان احساس واقعی اش را ندارد لال نیافریدیم... چرا وقتی شنیدن حرف های تندش همیشه دیوار نازک احساس و غرورم را می خراشد کر نیافریدیم... شاید دیگر عقده ای برای درد کشیدن و خفه شدن نداشتم.... نرنج از من خوب عذاب می کشم .....

خدایا دلگیرم از زمین، از آسمان، از رود، از دریا از خودم از همه و همه ولی از او نیستم که ای کاش بودم ! خدایا زودتر دعوتم کن حتی جهنم تو برایم بهتر از اینجاست آن جا می توانم از درد فریاد بزنم اما اینجا نه... همه سرزنشم می کنند ... این جا کسی مرداب را تحویل نمی گیرد... جاری شدن می خواهم... خدایا جایی برای تکیه کردن و گریستن نشانم بده این جا در مرداب زندگی من حتی درختی سوخته هم پیدا نمی شود... خدایا راهی باز کن تا جریان پیدا کنم....

خدایا دلم شکسته تو کجایی؟؟


+ نوشته شـــده در یکشنبه 90/12/21ساعــت 4:7 عصر تــوسط یاسمین | نظر
صبور باش...

به نام او...

می دانم چرا امسال پذیرفته نشدم... می دانم چرا لایق رفع دلتنگی نشدم... می دانم دلتنگی کشیدن حق من فراموش کار است... می دانم خاک پک شلمچه و طلائیه پذیرای قدم های سست و بی هدف من نیست... می دانم...

امسال تنها حسرت و دلتنگی نصیب دل تنهای عاشق شکسته دل می شود و بس... سال 91 آغازش که حسرت باشد ...

خدا به داد آخرش برسد... دلم هوای خاکی شدن روی خاک های مطهرش را دارد... ولی چاره ای جز سکوت و ویران شدن نیست... ایرادی ندارد دل پاییزی ام یادم نمی آید چیزی جز برگ ریزان در خزان را تجربه کرده باشی ... این هم روزی دیگر از این دنیای بزرگ سهم تو...

 تلنگر می زنم تا هوا برت ندارد.. به جرم خواستن عشقی که در سینه ی دیگری جای گرفته بود محکومی به تا ابد تنهایی و حسرت و هر کس به طریقی حق مجازات دارد... لمس خاک طلائیه نصیبت نشد چون به عهدی که بسته بودی وفا نکردی ... قرار بود فراموش کنی و نکردی .... حال مجازات شوو دم نزن دلتنگی بکش و مخواه، حسرت بخور و شکوه مکن ، .... تنها گریه کن و التماس.شاید دوباره نگاهت کردند... شاید دوباره سفر نور راهیت کردند...

خزان را بگذران شاید بهار خودی نشان داد... شاید بهار به تو هم لبخند زد... شاید امسال دیگر لحظه ی سال تحویل خواب نماندی... شاید کسی دعایت کردو انقدر خاطرش پیش خدا عزیز بود که دعایش گرفت و ابر های دلت باریدند... شاید کسی برایت آب زمزم فرستاد تا وضو بگیری ... شاید کسی خاک طلائیه فرستاد تا تیمم کنی شاید کسی راه حرم نشانت داد.. صبور باش ... خدا بی اندازه بزرگ است... صبور باش ...

                                                                               التماس دعا


+ نوشته شـــده در سه شنبه 90/12/16ساعــت 8:16 عصر تــوسط یاسمین | نظر
هوای دلم...

به نام او...

دلم هوای مدینه را دارد...دلتنگ کعبه ام ...

دلم دو رکعت نماز در مسجدالنبی می خواهد... دلم هوای اشک و آه و ناله  در حیاط مسجدالنبی را دارد... دلم هوای آسمان آبیش را کرده... دلم حرم می خواهد و بس...

آة... دلم سجده در برابر کعبه را می طلبد... دلم پشیمان شده از ساده گرفتنش... کاش دوباره می توانستم با آب زمزم وضو بگیرم.... کاش دوباره دلی صفا می دادم در صفا و مروه... کاش هنگام طواف خانه ی نور حتی برای یکبار نگاهم از کعبه و آسمانش غافل نمی شد... کاش سجده ام در برابر کعبه تا ابد طول می کشید.... کاش خدا از همان جا روحم را از تنهایی نجات می داد... کاش دوباره آب زمزم را بچشم.. فقط یکبار دیگر ... فقط...! کاش ...! سینه ام کوه بغض است و دلتنگی دل در آن آرام نمی گیرد... صدای اذانش ، صدای تلاوت قرانش ، صدای حمد و تسبیحش و حتی صدای سکوت عاجزانش هنوز گوشم را نوازش می دهند....

دیگر دلم بهانه گیر شده هیچ عذری را نمی پذیرد.

نگاهم رو به زمین است و دلم رو به آسمان ...شرم دارم از نگاه به آٍسمان خدا می ترسم خدا دلگیر باشد که چرا حالا دلتنگم ... چرا حالا که حجم را چرا ساده گرفتم... حالا که گناهانم را کرده ام... حالا که... من خدارا فراموش نکرده بودم فقط کمی فاصله گرفته بودم اما این فاصله را چه جوری باز گردم ؟ با چه رویی ؟ می دانم آغوش خدا باز است اما با چه رویی من خود را به این آغوش بسپارم... کاش زودتر می دیدمش... کاش خدا دوباره طواف کعبه نصیبم می کرد... کاش..............

                                                                                                                     التماس دعا 

 


+ نوشته شـــده در یکشنبه 90/12/14ساعــت 6:47 عصر تــوسط یاسمین | نظر
   1   2      >