به نام او...
دلتنگم ... دلتنگه روز های باران زده ی دیروزم.... شاید کمی خنده دار باشد دلتنگ شدن برای روزهای سخت... روزهایی که تب دوری داشتم روزهایی که بی تابه دیدن بودم روزهایی که برای شنیدن صدای نفس ... روز هارا یکی پس از دیگری نا امید ورق می زدم بی تاب شب های خیسم هستم شبهایی که تا صبح از ترس رسوا شدن با صدای خفه ای می گریستم ... دلم های قدم زدن در جاده ی آرزوهایم را کرده است ولی دیگر روی ویرانه ی جاده ام با کدام امید قدم بگذارم چگونه دوباره آبادش کنم... دلم می خواهد بازهم دلتنگش شوم ولی نمی دانم چرا مسکوت و ویران شده به خوشبختی اش فقط لبخند میزنم... کاش می توانستم بدون شرم به صورت زیبایش نگاه کنم ... کاش می توانستم اورا در آرزو هایم جادهم تا حداقل جاده ای برای قدم زدن می داشتم ولی حیف که او حتی در خیالم هم اجازه ی ورود ندارد کاش فقط یک بار اورا به نام خطاب می کردم.........
من آخر آرزو به دل در این جاده ی ویران شده دفن می شوم...................
التماس دعا
به نام او...
وقتی تو شب سرتو بالا می گیری و به آسمون نگاه می کنی یه چراغ های نورانی رو میبینی که بهش می گن ستاره... بزرگترین کاربردشون اینه که اونا رو میشمری تا خوابت ببره و خوابای رنگی ببینی... اما یه جور دیگه بهش فکر کن اونا صدها یا شایدم هزارها چشم رنگی ان که از بالا بهت نگاه میکنن و برات لالایی، آواز یا شایدم شعر عشق می خونن هزارها چشمن که بهت چشمک می زنن و اشاره می کنن که به مهتاب نگاه کنی کمی سرتو می چرخونی و میرسی به مهتاب، مهتاب عشق جاودانه ی آب.......
وقتی بهش نگاه می کنی انقدر شفاف و پاکه که عکس خودتو توش می بینی آب حق داره عاشقش باشه.......
اما نمیدونم مهتاب هم آب و دوست داره یا نه آخه اونم از اون بالا به آب نگاه می کنه اما بعضی اوقات فکر می کنم اون ماته تصویر خودشه.... نمیدونم به پاکیش شک کنم یا به خودخواهیش.....
اما به عشق آب نمیشه شک کرد چون آب زلاله به همه از وجودش می بخشه ولی فقط به مهتاب نگاه می کنه و با مهتاب نجوا می کنه...
کاش رازه مهتاب و می فهمیدم کاش چشمی داشت برای گفتن حرف ها در سکوت تا نه خواب آدمارو آشفته کنه نه همیشه یه راز بمونه...
همه ی این داستانارو ستاره ها تو نگاهت میریزن خوب نگاشون کن.....!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
التماس دعا داریم دوستان
به نام او...
ضربان قلب با تیک تاکه ساعت هماهنگه با هر دم یه تیک و با هر بازدم یه تاک از عمرو ثانیه های زندگی مون کم میشه... نمیدونم این که بعضیا نشستن و حساب می کنن که الان چند سالشونه خوبه یا اد اما من نمیشمرم! دلم می خواد ثانیه هارو خسته کنم و از پا بندازمشون اونا باید بدونن که واسه من فقط یه حرکت روبه جلوان من تو لحظه زندگی می کنم اما نفس هامو میشمرم تا یادم بمونه با هر نفس چقدر از خدا دور شدم... و چقدر نفس لازمه تا دوباره بهش برسم و این باعث میشه خواه نا خواه گذر ثانیه ها دستم بیاد...
چقدر کند پیش میرن ولی در عوض برای گذشتن از خاطره های خوب چه عجله ای داشتن انگار قسم خورده بودن که خاطره هارو پشت نفس های داغ جا بزارن ... کاش یه نگاهی به پشت سرشون بندازن اما اونا فقط جلو میرن و طوری سریع پیش میرن که انگار دارن از گذشته فرار می کنن...... اما به کجا؟ نمیدونم...
التماس دعا
به نام او...
وقتی رنگه صورتت می پره برای فهمیدنش نیاز به تلاش چندانی نیس یا وقتی رنگه لبات می پره فهمیدنه دلیلش زیاد سخت نیس اما وقتی رنگ چشمات می پره یا برق نگاهت خاموش می شه واسه فهمیدنش یه عاشق لازمه یکی که حتی اگه صورتتو پر از خنده دید از نگات به خوش بودنت شک کنه ....
وقتی صدات از سرما می لرزه محسوسه و داره داد می زنه آی آدما من سردمه... ولی وقتی صدا از شرم، ترس، دلهره یا بغض میلرزه فقط یه عاشقه که حتی اگه با لبات چشاتم بخندن می فهمه که تو دلت چه خبره...
اما... اما وقتی رنگه قلب ها می پره، تپش قلب ها می لرزه، وقتی نور امیدش خاموش می شه یا وقتی کوچیک و تنگ و بی تاب میشه دیگه حتی یه عاشق حرفه ایم اگه خودت نخوای نمی فهمه چون هر اتفاقی می افته توی قلبته که هر کسی اجازه ی ورود نداره یه مکان که شاید هیچ وقت واسه خودت نزنه و برای همینه که یه حریمه کاملا خصوصیه...........
به نام او...
گاهی دیگر حتی سوزش سرزنشها را حس نمی کنم... مات و رنگ پریده به نیم رخ غبار گرفته ی خاطرات به گل نشسته ام نگاه می کنم و اصوات نامفهوم را به پای موسیقی حزن انگیز روزهای خالیم می گذارم...
انقدر غرق در گذشته ی شیرین و حال تهی و آینده ی نامعلومم هستم که حتی سوزش نگاه هایی که با حقارت به من دوخته شده است را حس نمی کنم... می دانم و می فهمم که دیگر کلماتم گریه می کنند اما نمی توانم برایشان کاری کنم... قلم در دسته یخ زده ام خیس می شود و دم نمی زند انگار فهمیده که چشمانم توان گریستن ندارند و این اجازه را حتی به قیمت غرق شدنش به دستان تنهایم می دهد...
نمی دانم چرا بر سر جاده ای نشسته ام که مسافرش راه رفته را باز نمی گردد... کاش در دلم هم زمستان شود پاییز همه ام را به آتش کشیده... خسته ام از خزان...
یه دنیا دلم گرفته دعاش کنید
التماس دعا