بیا مولایم....
به نام او...<\/h3>
چند جمعه و چند بهار است که بی حضورت غروب میشود اقا؟
دلت هنوز هم هوای زمینی شدن ندارد ؟
دیگر ندبه هامان رنگ و بوی دلتنگی گرفته...
عهدهامان را بس که تجدید کردیم از بر شدیم...
دست های خالیمان را بس که خالی تر از حضورت پس فرستادی
رنگ بی لیاقتی گرفته ایم...
بس که خواندیم " چو بیایی غم دل با تو بگویم "
غم هایم عقده شدند مولا...
مهدی جان نیایی اینجا مردم می شوند عرب جاهلیت....
باور کن....
قران سر نیزه نمی گذارند اینجا قران می سوزانند...
نیایی جدت را مضحکه می کنند...
آقایم... مولایم.... صبر تو زیاد است یا صبر خدا؟
مانده ام با این همه گناه چرا از اسمان آتش نمی بارد...
آقا جان سید علی را اینجا خون به جگر کرده اند اقا...
بیا... زودتر بیا...
گناه دارد این سید آل نبی...
پیر شد بس که خون دل خورد....
بیا آقا ... اینجا فقط مانده حضور تو...
بیا مولایم...

و ان یکادش را مکرر بخوانید...
به نام او...
پدر که باشی شانه هایت خم می شود ناخواسته...
بس که سنگین است بار مسوولیت...
آن هم وقتی ده در میان هم بچه هایت خلف درنیایند...
این که می گویم ده در میان اغراق نکرده ام...
پیش می آید وقتی پدر یک ملت باشی...
پدر یک انقلاب تازه نفس...
آقایم بس که چهره اش نورانی ست...
و ان یکاد هم که باشد ...
باید و ان یکادش را بلند و مکرر بخوانی...
آقایم را بس که رنجانده اند...
لبخند که میزند خط می افتد...
گوشه چشمانش...
آقایم بس که خوبست دست هایش هم به هم حسادت میکنند....
یکی محض همیشه بر روی سینه بودن...
یکی محض حماسه افریدن...
خدایش بر باد سپرده...
به نام او...
یادم رفته بود رسم شمردن بربادرفته ها...
یادم آورد آن رهگذر کوری که
عصاکوبان راه می رفت و
چیزی زیر لب هایش نرم و زیبا زمزمه می کرد...
یادم رفته بود بر باد رفته... از یاد نرفته...
یادم انداخت قاصدکی که دیوانه وار چرخ میزد
محض رساندن خبری که بر باد رفته...
اما...
یادم نرفته بر باد رفته را روزی باد آورده...
بادنیاورده خدا آورده...
و باد واقعا نبرده ...
خدایش بر باد سپرده...
مثل همان رهگذر کور
که چشم هایش را خدایش باز پس ستانده...
و او هر روز با هر قدمی که می رود..
یر لب تکرار دلدادگی میکند ان هم در ظلمت چشمانش
و یادش نرفته که چشمانش را خدا بر باد سپرده...
از دلش که بپرسی محض چه دلداده ای
زیبا برایت نثر می گوید...
گویی دلت می خواهد با نثر او تو هم چشم بر باد سپاری... 
یادم رفته بود رسم شمردن بربادرفته ها...
یادم آورد آن رهگذر کوری که
عصاکوبان راه می رفت و
چیزی زیر لب هایش نرم و زیبا زمزمه می کرد...
یادم رفته بود بر باد رفته... از یاد نرفته...
یادم انداخت قاصدکی که دیوانه وار چرخ میزد
محض رساندن خبری که بر باد رفته...
اما...
یادم نرفته بر باد رفته را روزی باد آورده...
بادنیاورده خدا آورده...
و باد واقعا نبرده ...
خدایش بر باد سپرده...
مثل همان رهگذر کور
که چشم هایش را خدایش باز پس ستانده...
و او هر روز با هر قدمی که می رود..
یر لب تکرار دلدادگی میکند ان هم در ظلمت چشمانش
و یادش نرفته که چشمانش را خدا بر باد سپرده...
از دلش که بپرسی محض چه دلداده ای
زیبا برایت نثر می گوید...
گویی دلت می خواهد با نثر او تو هم چشم بر باد سپاری... 
عصاکوبان راه می رفت و
چیزی زیر لب هایش نرم و زیبا زمزمه می کرد...
یادم رفته بود بر باد رفته... از یاد نرفته...
یادم انداخت قاصدکی که دیوانه وار چرخ میزد
محض رساندن خبری که بر باد رفته...
اما...
یادم نرفته بر باد رفته را روزی باد آورده...
بادنیاورده خدا آورده...
و باد واقعا نبرده ...
خدایش بر باد سپرده...
مثل همان رهگذر کور
که چشم هایش را خدایش باز پس ستانده...
و او هر روز با هر قدمی که می رود..
یر لب تکرار دلدادگی میکند ان هم در ظلمت چشمانش
و یادش نرفته که چشمانش را خدا بر باد سپرده...
از دلش که بپرسی محض چه دلداده ای
زیبا برایت نثر می گوید...
گویی دلت می خواهد با نثر او تو هم چشم بر باد سپاری... 
یادم انداخت قاصدکی که دیوانه وار چرخ میزد
محض رساندن خبری که بر باد رفته...
اما...
یادم نرفته بر باد رفته را روزی باد آورده...
بادنیاورده خدا آورده...
و باد واقعا نبرده ...
خدایش بر باد سپرده...
مثل همان رهگذر کور
که چشم هایش را خدایش باز پس ستانده...
و او هر روز با هر قدمی که می رود..
یر لب تکرار دلدادگی میکند ان هم در ظلمت چشمانش
و یادش نرفته که چشمانش را خدا بر باد سپرده...
از دلش که بپرسی محض چه دلداده ای
زیبا برایت نثر می گوید...
گویی دلت می خواهد با نثر او تو هم چشم بر باد سپاری... 
اما...
یادم نرفته بر باد رفته را روزی باد آورده...
بادنیاورده خدا آورده...
و باد واقعا نبرده ...
خدایش بر باد سپرده...
مثل همان رهگذر کور
که چشم هایش را خدایش باز پس ستانده...
و او هر روز با هر قدمی که می رود..
یر لب تکرار دلدادگی میکند ان هم در ظلمت چشمانش
و یادش نرفته که چشمانش را خدا بر باد سپرده...
از دلش که بپرسی محض چه دلداده ای
زیبا برایت نثر می گوید...
گویی دلت می خواهد با نثر او تو هم چشم بر باد سپاری... 
بادنیاورده خدا آورده...
و باد واقعا نبرده ...
خدایش بر باد سپرده...
مثل همان رهگذر کور
که چشم هایش را خدایش باز پس ستانده...
و او هر روز با هر قدمی که می رود..
یر لب تکرار دلدادگی میکند ان هم در ظلمت چشمانش
و یادش نرفته که چشمانش را خدا بر باد سپرده...
از دلش که بپرسی محض چه دلداده ای
زیبا برایت نثر می گوید...
گویی دلت می خواهد با نثر او تو هم چشم بر باد سپاری... 
خدایش بر باد سپرده...
مثل همان رهگذر کور
که چشم هایش را خدایش باز پس ستانده...
و او هر روز با هر قدمی که می رود..
یر لب تکرار دلدادگی میکند ان هم در ظلمت چشمانش
و یادش نرفته که چشمانش را خدا بر باد سپرده...
از دلش که بپرسی محض چه دلداده ای
زیبا برایت نثر می گوید...
گویی دلت می خواهد با نثر او تو هم چشم بر باد سپاری... 
و او هر روز با هر قدمی که می رود..
یر لب تکرار دلدادگی میکند ان هم در ظلمت چشمانش
و یادش نرفته که چشمانش را خدا بر باد سپرده...
از دلش که بپرسی محض چه دلداده ای
زیبا برایت نثر می گوید...
گویی دلت می خواهد با نثر او تو هم چشم بر باد سپاری... 
و یادش نرفته که چشمانش را خدا بر باد سپرده...
از دلش که بپرسی محض چه دلداده ای
زیبا برایت نثر می گوید...
گویی دلت می خواهد با نثر او تو هم چشم بر باد سپاری... 
زیبا برایت نثر می گوید...
گویی دلت می خواهد با نثر او تو هم چشم بر باد سپاری... 
